فارسی به شیوه شکسپیر

امروز آلوشا تا از مهد کودک اومد با کنجکاوی به اجاق گاز نگاه کرد و بعد در حالیکه در یخچال رو باز میکرد، پرسید: «مامان ناهار چی داریم؟» با قاشقک چوبی خورشت رو بهم زدم و گفتم که چی داریم. بعد زیر لبی بهش گفتم: «در یخچال رو ببند مادر. اول دستاتو بشور.» با تنبلی دستاشو دراز کرد و گفت: «میشه دستامو همینجا بشوری.» گفتم: «آره.» و یادم افتاد که مامانم چقدر بدش می اومد ما وقتی از بیرون میایم دستمون رو تو آشپزخونه بشوریم.
دستاشو شستم و حوله رو برداشتم و نشستم رو مبلی که گذاشتمش گوشه آشپزخونه و صداش کردم تا بیاد دستاشو خشک کنم. داشتم حوله رو با دقت به زیر و روی دستاش میکشیدم که یهو یادم اومد هنوز حال و احوال نکردیم. کشیدمش جلو و بوسیدمش. گفتم: «چه خبر؟» انگار که منتظر سئوالم بود با هیجان گفت: «سینا میخواد یه عملی انجام بده.» از لحن ادبیش خنده ام گرفت. با خودم گفتم کتاب نخونده اینه، وای به وقتی که با سواد هم بشه! با خنده نگاش کردم و گفتم: «چه کار میخواد بکنه مامانی؟» گفت: «یه عمل خوب.» این بار دیگه جدی جدی زدم زیر خنده و گفتم: «چه کار خوبی؟» به اجاق گاز نگاه انداخت و گفت: «هیچی، امروز که نیومده بود خاله سارا گفت انگار میخواد گلوشو عمل کنه. عمل خوبیه! گفتین ناهار چی داریم؟»