نمیدونم کار درستی کردم که تو یه کتاب فروشی خودم رو به اسم نوشی معرفی کردم یا نه، چون آقایی که کنارم ایستاده بود با خوشحالی به صورت من نیم نگاهی انداخت و بعد با هیجان زل زد به بچه ها… و خندید. دوباره ذوق زده نیم نگاهی به من انداخت و گفت: «وای خانوم نوشی، خیلی خوشحالم که میبینمتون، اصلا فکرش رو نمیکردم!» ابروهامو بالا انداختم و اومدم بگم ای بابا دیدن یه زن سی و سه ساله با دو تا بچه چهار ساله و دو ساله همچین چیز خاصی نیست، حتی اگه یادداشتای یکی دو خطی مادره رو هم خونده باشی که آلوشا با صدای بلندش پرید وسط افکارم و خطاب به اون آقا گفت: «عمو شما خیلی از من خوشت میاد؟» مرد جوون هیجان زده قدش رو به اندازه آلوشا کوتاه کرد و گفت: «آره عمویی… خیلی، من خیلی ازت خوشم میاد.» آلوشا با بی حوصلگی خمیازه ای کشید و گفت: «پس برو برام یه شیر کاکائو بخر، لطفا!»