تذکر جانانه

توی مطب دکتر نشسته بودم و منتظر بودم تا نوبتمون بشه. ناشا داشت واسه خودش دور اتاق انتظار میچرخید. نگاش کردم… یه لحظه حس کردم دخترکم خوشگل شده. خوشگل که بود، خوشگلتر شده. فکر میکنم خودشم میدونست. چون با ناز و ادا راه میرفت و حرف میزد. دلم ضعف رفت براش. صداش کردم و گفتم: «دختر بلا، میذاری یه گاز ازت بگیرم؟» با لوندی شونه هاشو بالا انداخت و با همون لحن لوس بچه گونه همیشگیش گفت:«نه، نمیذارم.» دستشو گرفتم و گفتم: «آخه چرا؟» خودشو یه کمی لوس کرد و لباشو جمع کرد و گفت: «آخه هاپی* گاز میگیره!»
* پناه بر خدا! متوجه نشدین؟ بلانسبت، سگ رو فرمودن سرکار خانم!