امروز صبح تا آلوشا رو روانه مهد کردم، نشستم پشت کامپیوتر تا به جبران چند روز گرفتاری یه دل سیر وبگردی کنم. هنوز دکمه پاور رو نزده بودم که زنگ در رو زدن. یه نگاه به ساعت انداختم و با حیرت اف اف رو برداشتم و با صدای دورگه صبحگاهی گفتم: «کیه؟» و تنها حدسم این بود که آلوشا بنا به هر دلیلی مجبور بوده به خونه برگرده. اما بجای صدای پسرم صدای همسایه طبقه پائینی رو شنیدم که میگفت: «صبح بخیر نوشی خانوم. میدونم که خواب نبودی. میخواستم بهت تبریک بگم.» جا خوردم و گفتم: «سلام آقای قاضی، واسه چی میخواستین تبریک بگین؟» خندید و گفت: «رئیس بانک ملت شدن پسرت رو دیگه!…» وا رفتم. با خودم گفتم این پیرمرد هم کله سحری شوخیش گرفته. به زور خنده ای کردم و گفتم: «بله دیگه… بچه ن. بازی میکنن…» و میخواستم سر و ته مطلب رو هم بیارم که آقای قاضی ادامه داد: «آره میدونم، ولی تا همین دو سه هفته پیش میخواست راننده تاکسی بشه. میخواستم بهت تبریک بگم، پسرت پیشرفت کرده!!!» و قبل از این که من جواب مناسب رو پیدا کنم خداحافظی کرد و رفت.