امروز توی مهد جشن بود. آلوشا به من گفته بود که قراره یه نقش کوچیک تو یه نمایش باله داشته باشه. راستش برام خوشایند بود که ببینم فسقلی های زیر سن دبستان چه جوری باله میرقصن. در تمام مدت با کنجکاوی نمایشو نگاه کردم و وقتی تمام شد تازه فهمیدم آلوشا اصلا قرار نبوده بازی کنه. این بود که با تعجب صداش کردم و گفتم: «مامانی تو که بازی نکردی! چرا به من گفتی قراره باله برقصی؟» آلوشا که هیجان محیط حسابی روش اثر کرده بود، بالا و پائین پرید و گفت: «همین دیگه، قرار بود مهران که فرشته مهربون بود، بخت سها رو باز کنه تا بعدا که بزرگ شد با من عروسی کنه!!!»