خنگ خدا: خواهرم تعريف میکرد دخترشو که سه سالشه پس از چند روز غیبت برده بوده مهد کودک. آموزگار مهد مياد جلوی خواهرزاده من خم میشه و بغلش میکنه و با هیجان میگه: «سلام عزيزم. حالت چطوره؟ دلم برات تنگ شده بود کجا بودی؟» خواهرزاده گرامی بنده هم خيلی جدی برمیگرده میگه: «پاشو خودتو لوس نکن!» خواهرم میگفت قيافهی طرف ديدنی شده بود پس از شنيدن جواب دختره!
افی: به بچه یکی از اقوام که 4 سالش بود و داشت تو دفتری خط خطی می کرد گفتیم: «چیکار میکنی؟ داری مشقاتو می نویسی؟» گفتش: «نه بابا! دارم چرت و پرت می نویسم، من که سواد ندارم…!!»
پونه: من هم یه پسر برادر دارم که از این نمونه ها زیاد داره… چند روز پیش ازم پرسید: «عمه تحصن یعنی چی؟» منهم براش توضیح دادم… یه نگاه عاقلانه به من انداخت که یعنی حرفهامو فهمیده، بعد گفت: «پس من هر وقت اسباب بازی خواستم و برام نخریدین تحصن میکنم!»
بدری: نوه دو سال و نيمه من اميرعلي چند روز پيش در يك مهماني خيلي شيرين زباني كرده و مجلس را حسابي گرم كرده. وقتي شب به خانه برميگردند به مادرش مي گويد: «مامان جان يه سپنجي (مشهدي ها به اسفند مي گويند سپنج) برا من دود كنين. من امشب خيلي عسل شده بودم!!»