در نوشتن خسیس بودم، بدتر شدم. در حرف زدن هم که دست و دلباز بودم همین وضع.
تازگی رسم شده از نوشی براتون ایمیل ضمیمه دار ویروسی برسه، کار من نیست، بازش نکنین.
تا وقتی که برنگشتم هم هیچ جا براتون کامنت نمیذارم.
….
نمیدونم چند وقت… اما میخوام سکوت کنم.
سال نو مبارک.
بایگانی ماهانه: مارس 2004
هشتم مارس
دوستی گفت: «واسه متن قفست نظرخواهی نذاشتی؟» گفتم: «واسه لینکا نظرخواهی نمیذارم.» گفت: «اگه بقیه بخوان بهت تبریک بگن چی؟» گفتم: «تبریک چی؟ روز زن؟ ای بابا من که زن نیستم.» دوستم گفت: «همینو بنویس نوشی… بنویس.»
حالا من پسرم رو روانه مهد کردم و منتظرم تا دخترکم از خواب بیدار بشه. نشستم اینجا و به دیالوگی فکر میکنم که همه شب ذهن منو درگیر خودش کرد.
نمیدونم وقتی که قرار نبود من تا آخر عمرم چیزی بیشتر از یه اسیر باشم، چه اصراری بود درس بخونم و دانشگاه برم. کار کنم و روی پای خودم وایسم. نمیدونم چرا کتاب دستم دادن و بهم یاد دادن بخونم و بخونم و بخونم و بنویسم. بدونم کی هستم و چی میخوام… به امید کدوم افق روشن بود که من امروز نمیبنمش؟… شاید من کورم؟ آخه اون همه صرف وقت و پول و انرژی واسه اینکه ذهن من با فرضیاتی پر بشه که در عالم واقع بهم جواب نمیده؟
اشتباه کردم… اشتباه کردم که فکر کردم همه چیز توافق ه… اشتباه کردم که فکر کردم وقتی دو آدم، عاقل و بالغ و فهمیده ، با هم ازدواج میکنن قولها و قوانین نانوشته بین شون از هر تعهد و حرف مکتوبی بالاتره. اشتباه کردم که فکر کردم که اون چیزی بیشتر از سیاهکاری بقیه آدما برام به ارمغان میاره. احترام گذاشتم به مردی که میگفت: «میدونم تو مثل مادرم نیستی، مثل خواهرم یا زن برادرم… اما من، زنی مثل تو رو دوست دارم.» اشتباه کردم که فکر کردم در انتخابش اشتباه نکرده. اشتباه کردم که فکر کردم قانون بین ما به قانون دادگاهها غلبه میکنه. اشتباه کردم که فکر نکردم سرنوشت من به دست مردی سپرده میشه که کاری به شان انسانی من نداره.
من هیچی نیستم.. حتی پرستار بچه هام. واسه اینکه بتونم پرستار بچه هام باقی بمونم باید تن به قوانینی بدم که در انتخاب اونا هیچ حقی ندارم. حق انتخاب ندارم. حق طلاق ندارم. حق ندارم نوع زندگیمو تعیین کنم. وضع من بیشتر مثل کنیزیه، که تو یه جنگ قبیله ای به دستش آوردن، یا در بازار خریدنش. این زن حاکم به سرنوشتش نیست…
به من تبریک نگین. من زن ایرانی سرگردان در راهروهای دادگاه خانواده، خیلی وقته باور کردم حقوق انسانی ندارم… من کنیزی رها شده در برزخم.
هر دم از این باغ بری میرسد!
نمیدونم جریان چیه… اما من واسه کسی ویروس نمیفرستم. لطفا ایمیلهای ضمیمه دار رو باز نکنید…
دستانی که قفس نیست
از وبلاگ زنانه ها: می خواستم تشکر کنم، از تمام مردانی که انتخاب خود را با شعور انجام می دهند. از تمام مردانی که همراه و همگام «زنانشان» مبارزه در راه احقاق حقوق انسانی زن را ارج می نهند و یاری می کنند. من در اینجا از مردانی که از حقوق زنان دفاع می کنند، تشکر نمی کنم. این تشکر ندارد. اگر بر این باورند که حقوق زنان، حقوق بشر است در حقیقت نباید منتظر تشکر باشند، بلکه می دانند که از حقوق خود دفاع می کنند. اما تشکر می کنم از تو، مردی که همراه یکی از زنان فعال جنبش زنان و همپای او پیش می روی. ما زنان حق انتخاب نداریم، یا حق انتخابمان بسیار محدود است، حق انتخاب ما حق انتخاب پرنده ای است که میان قفس و کوبیدن خود به دیوارهای قفس برای رهایی از آن، انتخاب می کند. می خواهم از شما تشکر کنم. از شما، مردانی که حق انتخابتان بسیار وسیع است، و با این وجود شعورتان غلبه می کند و زنی متفاوت را انتخاب می کنید. می خواهم از شما تشکر کنم، از شما، مردانی که دستانتان قفس نیست. روز زن بر شما نیز مبارک باد.
بچه حرف شنو
از وبلاگ آدم و حوا: امروز رگ غيرتمان گل كرد كه خودمان سرآشپزباشيم و يادي از دوران مجردي زنده كنيم. تارا هم شد كمك آشپز. همين طور كه سيب زميني خرد مي كردم بهش گفتم كه قابلمه را بگذارد بيرون. مي خواستم با آشپزيم، خانم را كه رفته بود براي خريد خانه بيرون، سورپريز كنم. آخه خانمم بدجوري حسرت به دل مانده كه در كارهاي خانه كمكش كنم. مشغول كار بودم كه ديدم تارا نيست. صدايش زدم. توي خانه نبودش. سرك كشيدم بيرون. ديدم بامادرش از بيرون مي آيند. قابلمه را از كشو در آورده، برده بود بيرون. با اخمي كه در چهره خانم ديدم باز اعتماد به نفسم را از دست دادم.
گلاب به روتون
دستکش ظرفشویی رو دستم کردم و با خودم عهد بستم این بار تا آخر شستن ظرفا دوام بیارم و درشون نیارم که از صدای جیغ ناشا بهت زده سرم رو بالا آوردم و با اخم نگاش کردم و با صدای بلند گفتم: «چی گفتی؟» ترسید و سرش رو پائین انداخت. اما آلوشا که از برخورد من جونی گرفته بود از جاش بلند شد و گفت: «به من میگه بیشعور مامانی… میگه بیشعور…» و حق به جانب به ناشا نگاه کرد. اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم: «ببینم ناشا، داداش چی میگه؟ آره؟ تو بهش گفتی بیشعور؟» ناشا اول یه کمی با دلخوری نگام کرد و بعد عین ترقه که از جاش در میره داد زد:«آخه به من میگه شاشو*، … بیشعور!!!»
*راست میگه بچه،… حالا طفلی یه بار تو خودش جیش کرد، دلیل نمیشه داداشش چپ و راست بهش بگه شاشو!!!
لینک های غیر مرتبط !
از وبلاگ سیب و یه کم نیوتن: پويا شش سالشه و عاشق تلويزيون. مخصوصا نمايش نقطه چين را خيلي دوست داره از يك ماه پيش يه عددي كه شماره معكس روز شمار انتخاباته از جلوي تلويزيون رد مي شه. پويا اين عدد ها را مي دونه و هر روز مي شمره . پويا اين عدد ها را توي آمادگي ياد گرفته. ديروز به من مي گفت: «عمو مي دوني اخر اين عددها چيه؟» گفتم: «نه»، گفت: «آخرش مي شه هيچ…»
از وبلاگ من و روحم: … يه روز از بيرون اومدم و ديدم چراغ راه پلهء ورودي روشن نميشه. فكر كردم لامپش سوخته. كورمال كورمال از پله ها رفتم بالا و خوردم زمين و سرزانوم زخم شد. فرداش كه داشتم ميرفتم بيرون چشمم افتاد به جاي لامپ و ديدم لامپي وجود نداره! با مكافات و نردبون يه لامپ آوردم و بستم جاش اما فردا اون لامپ هم نبود! خلاصه كنم، 4 تا لامپ گم شد و من با سماجت يكي ديگه بستم و بالاخره سر لامپ پنجمي مچشو گرفتم! همون آقاي معترض بود! اين دفعه ديگه كاسهء صبرم لبريز شد و هرچي از دهنم درمي اومد بهش گفتم. اون هم با كمال پر رويي جواب داد كه چون پول برق عمومي زياد ميشه، من لامپها رو باز ميكنم و دوباره هم ببندين باز ميكنم! من هم تهديدش كردم كه اين دفعه اگه به لامپ راه پله دست بزني ميرم به جرم دزدي ازت شكايت ميكنم و شوخي هم ندارم. از نظر من با اين جر و بحث مسخره باب همسايگي براي هميشه بين من و اونها بسته شده بود. چند شب بعد دوباره از راه رسيدم و ديدم از لامپ خبري نيست. خونم به جوش اومد و راه افتادم كه برم و كلهء اون مرتيكهء خودخواهو بكنم. اما توي راه پله دخترك اونها رو ديدم كه تقريبا 7 سالشه. سلام كرد. با عجله و خشك جوابشو دادم . اومدم برم بالا، اما جلوي راهم ايستاده بود و كنار نميرفت . احساس كردم ميخواد يه چيزي بگه. به صورتش خيره شدم و به زور لبخند زدم كه جرات پيدا كنه و حرفشو بزنه. به محض اينكه حالت دوستانهء منو ديد گفت: ببخشيد خانم، ميشه از بابام شكايت نكنين؟ مكثي كرد و ادامه داد: آخه ميدونين، اگه پليسها بيان بابامو ببرن زندان اونوقت ديگه ما هيچكسو نداريم واسمون پول بياره و پيرهن و دفتر و گوشت بخره. من مات و مبهوت مونده بودم و هنوز جوابي نداده بودم كه از جيبش يه چراغ قوهء آبي كوچولو كه روش ترك خورده بود آورد بيرون و به طرفم دراز كرد و گفت: اين لامپش سوخته، باطري هم نداره. اما اگه درستش كنيد خيلي نورش زياده. ميتونيد باهاش از راه پله برين بالا. به صورتش نگاه كردم. نميتونستم به چشمهاي منتظر و نگران دختركي كه براي ديدن من در راه پله كشيك كشيده بود، نه بگم. دستي به سرش كشيدم، چراغ قوهء ترك خورده رو گرفتم و با لحن سپاسگزار گفتم: مرسي كه به فكرم بودي. حتما همين كارو ميكنم. اصلا نميدونم چرا از اول به فكر خودم نرسيده بود كه راه پله چراغ لازم نداره! دستت درد نكنه دختر خوبم. در يك آن نگراني صورتش تبديل شد به همون نشاط كودكانه اي كه لازمهء سنش بود. بعد مثل برق خداحافظي كرد و از پله ها پايين رفت. از اون به بعد يه چراغ قوه توي كيفم گذاشتم.
یه شازده با اسب سفید سراغ دارین؟
اشتباه برگشت ناپذیر
دیشب بنا به توصیه دوستی فیلم کارتون* واسه بچه ها گذاشتم و خودم هم نشستم پا به پاشون اون رو نگاه کردم و براشون تعریف کردم که چه اتفاقی می افته. دوستم راست میگفت. همه دو ساعت رو بچه ها میخکوب پای جعبه جادویی نشستن و قبل از خواب با هیجان راجع به بابای شیره و اینکه مرد و شیره بعدش چکار کرد! حرف زدن.
امروز صبح با خودم گفتم: «حالا که اشتیاق دارن خوبه یه بار دیگه براشون فیلمه رو بذارم، تا اونا که سرگرم دیدنن منم به کارام برسم.» فیلم رو تو دستگاه گذاشتم و پریدم پای اجاق گاز تا توی اولین فرصت چای دم کنم که تا چشم ناشا به شروع فیلم و صحنه به دنیا اومدن بچه شیره افتاد با تعجب نگام کرد و گفت: «ا… مامان، باباش که مرده بود؟!!»
* the Lion King