لینک های غیر مرتبط !

از وبلاگ سیب و یه کم نیوتن: پويا شش سالشه و عاشق تلويزيون. مخصوصا نمايش نقطه چين را خيلي دوست داره از يك ماه پيش يه عددي كه شماره معكس روز شمار انتخاباته از جلوي تلويزيون رد مي شه. پويا اين عدد ها را مي دونه و هر روز مي شمره . پويا اين عدد ها را توي آمادگي ياد گرفته. ديروز به من مي گفت: «عمو مي دوني اخر اين عددها چيه؟» گفتم: «نه»، گفت: «آخرش مي شه هيچ…»

از وبلاگ من و روحم: … يه روز از بيرون اومدم و ديدم چراغ راه پلهء ورودي روشن نميشه. فكر كردم لامپش سوخته. كورمال كورمال از پله ها رفتم بالا و خوردم زمين و سرزانوم زخم شد. فرداش كه داشتم ميرفتم بيرون چشمم افتاد به جاي لامپ و ديدم لامپي وجود نداره! با مكافات و نردبون يه لامپ آوردم و بستم جاش اما فردا اون لامپ هم نبود! خلاصه كنم، 4 تا لامپ گم شد و من با سماجت يكي ديگه بستم و بالاخره سر لامپ پنجمي مچشو گرفتم! همون آقاي معترض بود! اين دفعه ديگه كاسهء صبرم لبريز شد و هرچي از دهنم درمي اومد بهش گفتم. اون هم با كمال پر رويي جواب داد كه چون پول برق عمومي زياد ميشه، من لامپها رو باز ميكنم و دوباره هم ببندين باز ميكنم! من هم تهديدش كردم كه اين دفعه اگه به لامپ راه پله دست بزني ميرم به جرم دزدي ازت شكايت ميكنم و شوخي هم ندارم. از نظر من با اين جر و بحث مسخره باب همسايگي براي هميشه بين من و اونها بسته شده بود. چند شب بعد دوباره از راه رسيدم و ديدم از لامپ خبري نيست. خونم به جوش اومد و راه افتادم كه برم و كلهء اون مرتيكهء خودخواهو بكنم. اما توي راه پله دخترك اونها رو ديدم كه تقريبا 7 سالشه. سلام كرد. با عجله و خشك جوابشو دادم . اومدم برم بالا، اما جلوي راهم ايستاده بود و كنار نميرفت . احساس كردم ميخواد يه چيزي بگه. به صورتش خيره شدم و به زور لبخند زدم كه جرات پيدا كنه و حرفشو بزنه. به محض اينكه حالت دوستانهء منو ديد گفت: ببخشيد خانم، ميشه از بابام شكايت نكنين؟ مكثي كرد و ادامه داد: آخه ميدونين، اگه پليسها بيان بابامو ببرن زندان اونوقت ديگه ما هيچكسو نداريم واسمون پول بياره و پيرهن و دفتر و گوشت بخره. من مات و مبهوت مونده بودم و هنوز جوابي نداده بودم كه از جيبش يه چراغ قوهء آبي كوچولو كه روش ترك خورده بود آورد بيرون و به طرفم دراز كرد و گفت: اين لامپش سوخته، باطري هم نداره. اما اگه درستش كنيد خيلي نورش زياده. ميتونيد باهاش از راه پله برين بالا. به صورتش نگاه كردم. نميتونستم به چشمهاي منتظر و نگران دختركي كه براي ديدن من در راه پله كشيك كشيده بود، نه بگم. دستي به سرش كشيدم، چراغ قوهء ترك خورده رو گرفتم و با لحن سپاسگزار گفتم: مرسي كه به فكرم بودي. حتما همين كارو ميكنم. اصلا نميدونم چرا از اول به فكر خودم نرسيده بود كه راه پله چراغ لازم نداره! دستت درد نكنه دختر خوبم. در يك آن نگراني صورتش تبديل شد به همون نشاط كودكانه اي كه لازمهء سنش بود. بعد مثل برق خداحافظي كرد و از پله ها پايين رفت. از اون به بعد يه چراغ قوه توي كيفم گذاشتم.