از وبلاگ آدم و حوا: امروز رگ غيرتمان گل كرد كه خودمان سرآشپزباشيم و يادي از دوران مجردي زنده كنيم. تارا هم شد كمك آشپز. همين طور كه سيب زميني خرد مي كردم بهش گفتم كه قابلمه را بگذارد بيرون. مي خواستم با آشپزيم، خانم را كه رفته بود براي خريد خانه بيرون، سورپريز كنم. آخه خانمم بدجوري حسرت به دل مانده كه در كارهاي خانه كمكش كنم. مشغول كار بودم كه ديدم تارا نيست. صدايش زدم. توي خانه نبودش. سرك كشيدم بيرون. ديدم بامادرش از بيرون مي آيند. قابلمه را از كشو در آورده، برده بود بيرون. با اخمي كه در چهره خانم ديدم باز اعتماد به نفسم را از دست دادم.