هشتم مارس

دوستی گفت: «واسه متن قفست نظرخواهی نذاشتی؟» گفتم: «واسه لینکا نظرخواهی نمیذارم.» گفت: «اگه بقیه بخوان بهت تبریک بگن چی؟» گفتم: «تبریک چی؟ روز زن؟ ای بابا من که زن نیستم.» دوستم گفت: «همینو بنویس نوشی… بنویس.»
حالا من پسرم رو روانه مهد کردم و منتظرم تا دخترکم از خواب بیدار بشه. نشستم اینجا و به دیالوگی فکر میکنم که همه شب ذهن منو درگیر خودش کرد.
نمیدونم وقتی که قرار نبود من تا آخر عمرم چیزی بیشتر از یه اسیر باشم، چه اصراری بود درس بخونم و دانشگاه برم. کار کنم و روی پای خودم وایسم. نمیدونم چرا کتاب دستم دادن و بهم یاد دادن بخونم و بخونم و بخونم و بنویسم. بدونم کی هستم و چی میخوام… به امید کدوم افق روشن بود که من امروز نمیبنمش؟… شاید من کورم؟ آخه اون همه صرف وقت و پول و انرژی واسه اینکه ذهن من با فرضیاتی پر بشه که در عالم واقع بهم جواب نمیده؟
اشتباه کردم… اشتباه کردم که فکر کردم همه چیز توافق ه… اشتباه کردم که فکر کردم وقتی دو آدم، عاقل و بالغ و فهمیده ، با هم ازدواج میکنن قولها و قوانین نانوشته بین شون از هر تعهد و حرف مکتوبی بالاتره. اشتباه کردم که فکر کردم که اون چیزی بیشتر از سیاهکاری بقیه آدما برام به ارمغان میاره. احترام گذاشتم به مردی که میگفت: «میدونم تو مثل مادرم نیستی، مثل خواهرم یا زن برادرم… اما من، زنی مثل تو رو دوست دارم.» اشتباه کردم که فکر کردم در انتخابش اشتباه نکرده. اشتباه کردم که فکر کردم قانون بین ما به قانون دادگاهها غلبه میکنه. اشتباه کردم که فکر نکردم سرنوشت من به دست مردی سپرده میشه که کاری به شان انسانی من نداره.
من هیچی نیستم.. حتی پرستار بچه هام. واسه اینکه بتونم پرستار بچه هام باقی بمونم باید تن به قوانینی بدم که در انتخاب اونا هیچ حقی ندارم. حق انتخاب ندارم. حق طلاق ندارم. حق ندارم نوع زندگیمو تعیین کنم. وضع من بیشتر مثل کنیزیه، که تو یه جنگ قبیله ای به دستش آوردن، یا در بازار خریدنش. این زن حاکم به سرنوشتش نیست…
به من تبریک نگین. من زن ایرانی سرگردان در راهروهای دادگاه خانواده، خیلی وقته باور کردم حقوق انسانی ندارم… من کنیزی رها شده در برزخم.