امسال خیلی دیر به فکر خونه تکونی افتادم. حوصله که نداشتم. از دست دادن نیروی کمکی هم باعث شده بود قیدش رو بزنم که به طرز معجزه آسایی تونستم دقیقه نود همه کارهامو انجام بدم که خب… خستگیش افتاد این ور سال.
یه بار که حسابی رنگ و روم پریده بود، نشستم روی مبل و ساعتو نگاه کردم و آروم به خودم گفتم: «ده دقیقه… شاید اگه فقط ده دقیقه استراحت کنم بتونم برم سروقت یخچال…» آلوشا که همون دور و بر میپلکید و به نظرم بدش نمی اومد کاری برام انجام بده، تا اینو شنید دوید و یه شیشه شیر از یخچال آورد و گفت: «بیا مامان، اینو بخور بلکه جون بکنی*…!!!!»
*مادر جان، جون بکنی نه،… جون بگیری…