مصاحبه

خسته از خونه تکونی شب عید افتادم رو تختم تا چند دقیقه ای قبل از اینکه بچه ها کشف کنن کجام و دارم چکار میکنم، نفسی تازه کنم، که ناشا با هیجان و حرارت دوید تو اتاق و در حالیکه غش غش میخندید، پشت در قایم شد. حدس زدم اونقدر سرش به بازی با برادرش گرم بوده که متوجه من نشده، این بود که چشمامو بستم و آروم موندم و منتظر شدم تا بدون توجه به من از اتاق بیرون بره. اما برخلاف تصورم ناشا خیلی سریع متوجه من شد و اومد طرف تخت و تکونم داد و گفت: «ا… مامانی چی شد که تو مردی؟»