قبل از تحویل سال از بچه ها خواستم، واسه امسال آرزوی تندرستی کنن. آلوشا با چشمای گرد شده نگام کرد و پرسید: «یعنی چه جوری؟» موهای صاف و لختش رو نوازش کردم و گفتم: «یعنی میگی خدایا یه سال پر از آرامش و سلامتی به ما عطا کن…» بعد نگاش کردم و گفتم: «فهمیدی مامان جان؟» من منی کرد و تو فکر رفت. دیدم ذهنش مشغول شده، گفتم: «اصلا نمیخواد فکرشو بکنی. وقتی سال تحویل شد من آرزو رو میگم، تو بعد از من تکرار کن و ناشا هم بگه آمین. باشه؟» آلوشا مکث کرد و گفت: «آخه من دلم میخواد بگم که رئیس بانک ملت بشم دیگه…» خندیدم و گفتم: «باشه مادر من. اون آرزو رو بذار واسه یه وقت دیگه. فعلا همینو که من میگم بگو… خب؟» طفلی بچه سرشو تکون داد و گفت: «خب»
اما اصلا کار به اینجاها نکشید که من بخوام آرزو بگم و اونم تکرارش کنه و ناشا هم تکلیف آمین رو روشن کنه، چون به محض اینکه آغاز سال 1383 اعلام شد، آلوشا از جاش پرید و گفت: «خدایا تو این سال جدید به من رئیس بانک ملت سلامتی بده!!!» و ناشا هم که هیجان زده تر از داداشش شده بود، با جیغ و داد دور میز دوید و داد زد: « آخ جون!… آلوشا خان بانک ملت، آمین!»