آینده ای که به زودی رسیده است!

کتابای مهد کودک آلوشا رو آوردم و گذاشتم کنارش و یه مدل نقاشی هم گذاشتم روبروی خواهرش و جعبه مداد رنگی رو باز کردم. مطابق معمول یه مداد دادم به ناشا و گفتم بکش و با تمرکز نشستم بالای سر آلوشا تا تمریناشو درست حل کنه و با رنگ مناسب رنگشون کنه، که یهو چشمم افتاد به ناشا و دیدم چه قشنگ حباب یکی از مدلها رو رنگ کرده و خیلی کم از خط بیرون زده. تقریبا جیغ زدم: «آفرین… آلوشا دست بزن واسه خواهری….» و هر سه تا مون شروع کردیم به دست زدن.
آلوشا که راستشو بخواین خیلی خیلی ذوق کرده بود، داد زد: «دیدی مامان آینده ای که میگفتی ناشا بزرگ میشه به زودی رسیده است؟»
آخه پا تو کفش شکسپیر نکن پسر جان!