از وبلاگ زنانه ها به نقل از دوست نویسنده وبلاگ: يك روز خواهرم و بچه هايش آمده بودند خانه ما مهماني. مادرم رفته بود مثل هميشه در آشپزخانه كه براي آنها تدارك غذا ببيند. دختر خواهرم بعد از مدتي كه ديد از مادرم خبري نشد دويد رفت توي آشپز خانه و گفت: «ماماني , ماماني …الهي تو بميري از دست ما راحت بشي، از بس كه ما تو را زحمتت مي ديم. بيا با ما كمي بازي كن.»