با تنبلی دراز کشیده بودم رو فرش و خستگی در میکردم. ناشا خوابیده بود. چیزی که نگرانم میکرد سر و صدای بدون کلام آلوشا بود که از آشپزخونه می اومد و ده دقیقه ای بود که قطع نمیشد. از سر کنجکاوی گفتم: «چکار میکنی؟» اومد بیرون و گفت: «دارم قند طبیعی درست میکنم.» ابروهامو انداختم بالا و گفتم: «چی چی درست میکنی؟» با خوشحالی لب و لوچه شو جمع کرد و گفت: «قند طببعی… دارم قندا رو تو آب کمپوت آناناس حل میکنم!» چشام گرد شد. نیم خیز شدم و گفتم: «قندا رو ریختی تو کمپوت آناناس؟» با غرور سرشو تکون داد و گفت: «آره. مریم جون تو مهد گفته قند واسه دندونا خوب نیست. قند مصنوعی اصلا دندونا رو میخوره. به دندونا میگه برین تا دندون مصنوعی بیاد. اما قند طبیعی خوبه چون واسه بدن لازمه…» تو حرفش پریدم و گفتم: «تو بخاطر این کارت تنبیه میشی آلوشا.» اما اون بدون توجه و قطع کردن حرفاش هنوز داشت ادامه میداد: «همه میوه ها قند طبیعی دارن. آب میوه هم خوبه. حالا اگه من بیام قند تو قندون رو تو آب آناناس حل کنم دیگه به دندونای من نمیگه که برو تا دندون مصنوعیا بیان. چون من میخوام که همیشه دندونای خودم تو دهنم باشه…» حوصله م سر رفت. پاشدم برم خرابکاریش رو از رو میز بردارم که دیدم نه قندی در کاره نه دست به کمپوت آناناس زده. بهش گفتم: «تو که گفتی قندا ریختی تو کمپوت… اما اینجا که اصلا قند و قندون نیست؟» با اکراه حرفشو قطع کرد و گفت: «هان؟ خب آره. من داشتم مثلا بازی میکردم. مثلا داشتم قند میریختم.» با غیظ بهش گفتم: «نمیتونستی اینو از اول بگی تا لازم نباشه از جام پا شم؟» سرشو با ناز و ادا اینور اونور کرد و گفت:«آخه مامان، شما اصلا بهم وقت دادین یه ذره حرف بزنم؟ وقت ندادین منم نگفتم دیگه!»