زنان ایران

اینجا نوشته بود: «منيژه غفاري به قوانين موجود در كانادا اشاره مي كند و مي افزايد: … همچنين در بحث حضانت فرزندان بايد بگويم اين دادگاه صالحه است كه تشخيص مي دهد فرزند با كداميك از والدين خود زندگي كند و مبنا، صلاحيت والدين و نفع خود فرزند است. يكي ديگر از ملاك ها مدت زماني است كه فرزند با هر يك از والدين خود طي كرده است.»
چیزی نیست… دارم به سهم مادریم فکر میکنم.
من، فردا بازم دادگاه دارم…

.

لطفا اصل مقاله رو مطالعه کنین…

مادر مرده

به محض این که تلفن رو قطع کردم روبروی آینه ایستادم و دستم رو به آرومی روی پوستم کشیدم. بعد جعبه کرم پودر رو برداشتم و کرم زدم.
ناشا که کنار دستم ایستاده بود، با کنجکاوی دستمو تکون داد و با خوش زبونی گفت: «داری چکار میکنی؟» نگاه کوچولویی بهش انداختم و گفتم: «هیچی مامان جون. دارم آرایش میکنم.» ابروهاشو بالا انداخت و پرسید: «چرا؟» میخواستم جوابشو بدم که آلوشا پرید تو حرفم و گفت: «خوب میخواد وقتی مهمونا اومدن قیافه ش مثل مرده ها نباشه!»

مریضی فداکار

میخواستم تلویزیون رو خاموش کنم و برم بخوابم که آلوشا تب دار و مریض صدام کرد و گفت: «مامانی میشه برام آب بیاری؟» در یخچال رو باز کردم و یه لیوان آب براش ریختم و رفتم تو اتاقش. دستمو گذاشتم رو پیشونیش و گفتم: «تبت داره می افته مادر. بیا بخور دورت بگردم.» با چشمای خسته نگام کرد، لیوان آب رو گرفت و قبل از اینکه بخوردش گفت:«تو که نه! اما این مریضیه داره دورم میگرده…*» و لیوان آب رو سرکشید.
* پسرک من یک ماه بیشتره که مدام تب و لرز داره… میگن ویروسیه… اما من کلافه شدم. خصوصا این هفته اخیر.

قصه آدم

گاهی وقتا فکر میکنم هر آدمی وقتی که به دنیا میاد دستش یه کیسه پر از سختی میدن که باید توی راه خرجش کنه. بعضی آدما همون اوایل عمرشون سختی میکشن. بعضی آخرای عمرشون. بعضیا کیسه سختی رو بسته به طول راه تقسیم میکنن. واسه اونا همیشه سختی هست… اما نه خیلی.
خیلی وقتام با خودم حساب کتاب میکنم ببینم سختیای من کی تموم میشن. به خودم وعده میدم که اگه همه ش رو همین حالا خرج کرده باشم واسه سالهای بعد میتونم یه زندگی آروم رو تجربه کنم. خوش خیالی میکنم و میگم درسته که زندگی بار روی دوش آدماس، اما هیچوقت سنگین تر از توان آدم نمیشه. هر چی بار زندگیم سنگینتر میشه سرم رو بالاتر میگیرم و میگم حتما توانم بیشتر شده…
میگم و میگم و بار میکشم و از انبان سختیام خرج میکنم – یا به حسابم خرج میشه… – و به هیچ جا نمیرسم.
حس بادکنکی رو دارم که تو هوا ولش کردن. سرگردون… تنها و حتی خسته.

خانه در انتظار

نشسته بودم تو ماشین و هلاک از گرما شیشه رو داده بودم پائین. بچه ها همزمان حرف میزدن. نه حرف این رو میفهمیدم نه اون. راننده که صدای رادیوش گوش رو کر میکرد. اونام هر کدوم سعی میکردن بلندتر حرف بزنن تا من بهشون بیشتر توجه کنم.
کلافه از سر و صدا گفتم: «بسه دیگه. یکی یکی حرف بزنین تا بفهمم چی میگین.» راننده که انگار از واکنش من توجهش جلب شده بود، رادیوشو خاموش کرد و گفت: «خدا حفظشون کنه خانوم. منم یه پسر دارم همسن دختر شما، خیلی باهوش و پر حرفه.» و تا من اومدم تعارفات معمول خدا براتون نگه داره و غیره! رو انجام بدم، آلوشا پرید تو حرفم و گفت: «چه جالب! این پسر شما که همسن پسر منه!» راننده از توی آینه یه نگاه به صورت آلوشا انداخت و با خنده گفت: «راست میگی بابا جان؟ حالا این پسر شما کجا هست؟» آلوشا بدون اینکه خودشو ببازه، موهاشو با دست زد بالا و گفت:«تو بیمارستان متنظره من بزرگ بشم برم بیارمش… حالا اگه شما راست میگین، بچه خودتون کجاست؟!»

مرور آرشیو پرشین بلاگ

کلاغ سیاه
3 آذر 1381
زياد راجع به اين کوچيکه صحبت نکردم تا حالا. کوچیکه بيشتر شيطون و خرابکاره تا باهوش و ماجراهاش زیاد قابل توجه نیست. اما شاید بشه یکیشو تعریف کرد. میدونین توی خونه ما صبح زود یعنی ساعت ۹. چند ماه پیش صبح اول صبحی خواب از سر دختره پرید. من که از شدت خواب چشام باز نمیشد گذاشتمش توی پارک و پنجره رو باز کردم تا هم بیرونو ببینه هم هوا بخوره و به اتاقم برگشتم. با اینکه خسته بودم بعد از چند دقیقه از خواب پریدم. سر و صداهای عجیب و غریبی میومد. یواشکی رفتم سراغ دختره و دیدم یه کلاغ سیاه گنده نشسته لب پنجره. یه غارغار این میکنه یکی دختره … حیف اومدن من باعث فرار کلاغه شد وگرنه دختره کلاغه رو اهلی کرده بود!

بدون عنوان

فکر میکنم چند تا معذرت خواهی بدهکارم. بخاطر این همه مدت سکوتم، بخاطر بیست و چهار ساعت قطع شدن هاستم و بلاخره بخاطر نذاشتن پست جدید.
در مورد قطع شدن هاست که من بی تقصیر بودم. یه اشتباه کوچیک از طرف جایی که مسئول این کاره. خیلی زود هم حل شد.
اما در مورد سکوتم…
هیچی نگم بهتره.
برام دعا کنین.

یه خبر خوب با یه کمی تنهایی

برادرم دیشب برگشت امریکا…
تنهایی خفه کننده س. باید به خودم فرصت بدم تا دوباره با شرایطم کنار بیام. باید به چیزای خوشحال کننده فکر کنم*.
* نی نی خواهرم به دنیا اومد… فکر کنم اسمش رو بذارن نیکان. هنوز نمیدونم!

وقتی مردی خونه نیست

 

شاید براتون خنده دار باشه… اما من بیشتر اشک تو چشمام جمع شد وقتی دیدم بچه هام از جلوی در باز شده دستشویی کنار نمیرن و با حیرت به برادرم که داشت ریشهاش رو اصلاح میکرد نگاه میکنن.
اونا تا حالا منظره اصلاح کردن یه مرد رو ندیده بودن…

حرف حساب، نداره جواب!

چند روز پیش با هیجان به بچه ها گفتم: «هورا… امروز دایی میاد*.» اما برخلاف تصورم آلوشا هیچ واکنشی نشون نداد. با تعجب نگاش کردم و گفتم: «برات مهم نیست دایی برمیگرده؟» شونه هاشو انداخت بالا و گفت: «میدونستم…» پرسیدم: «از کجا میدونستی آخه؟» بی حوصله ماشینشو کنار پایه مبل پارک کرد و گفت: «وقتی داشت میرفت گفت چند روز دیگه برمیگرده، حالا که چند روز گذشته معلومه داره برمیگرده دیگه!…»
چی بگم من؟!!!
* داییش چند روزی رفته بود مسافرت.

مرور آرشیو پرشین بلاگ

خانه مرطوب
16 آذر 1381
يه مدتی بود که خيلی نگران رطوبت خونه بودم . نميدونم چرا هيچ علت ديگه ايی نداشت به جز پسته ها . راستش زياد از پفک و چیپس خريدن خوشم نمياد، البته خوردنشو خيلی دوست دارم! اما فکر ميکنم با توجه به سن و سال جوجه هام، باید چيزای بهتری رو جانشين کنم مثل پسته، بادوم يا حتی
بستنی که حداقل يه نشونه هايی از شير داره.
داشتم ميگفتم که پسته ها به نظر مرطوب ميومدن. گفتم خوبه تا برنجا آسيب نديدن بهشون نمک بزنم.امروز بچه ها چون منو گرم کار ديدن، رفتن سراغ کارای خودشون. حتما اونا که بچه دارن ميدونن که وقتی بچه ها خيلی آروم ميشن يعنی باید منتظر خرابکاری بود. ديدم صداشون در نمياد، يواش رفتم پشت در اتاق پسره،… نه طفلکی داشت ماشين بازيشو ميکرد. اما دختره نه تو اتاق خودش بود نه داداشش نه اتاق من فقط يه جا ميموند!…
ميدونين چی دیدم؟ نشسته بود و سر صبر و حوصله پسته ها رو ميکرد تو دهنش و ميمکيد، بعد که نمکش ميرفت ميذاشتش تو ظرف و يکی ديگه برميداشت!!!
من منبع رطوبت رو پيدا کرده بودم!

حریم استقلال

پنج دقیقه ای میشد که ناشا رو با لیف پر از کف صابون تو حموم تنها گذاشته بودم*. راستش اونقدر آروم بود که یواش یواش هول برم داشت نکنه براش مشکلی پیش اومده. دیگه تحمل نکردم و یواشکی سرم رو از لای در بردم تو و خواستم بی سر و صدا سر و گوشی آب بدم ببینم چکار میکنه که سریع متوجه حضورم شد و با ناراحتی و تغیر گفت: «ا… مامان؟ نگا نکن دیگه! حواستو بنداز پائین!»
* پیشنهاد این دوست بود که بذارم بچه ها خودشون رو بشورن. من فقط امتحان کردم. اتفاقا بدم نبود…

مرور آرشیو پرشین بلاگ

2 آذر 1381
منطق افعال
چند وقت پيش پسرم در يه جمعی همکلام و هم بازی يه آقايی شد. بعد از چند دقيقه ايی که خجالتش خوب ريخت به آقاهه گفت: «شما کچلی؟!» آقا که از اين قسمت صميميتشون زياد خوشش نيومده بوده با من من جواب داد: «کچل که نه …. يه کمی موهام ريخته.» پسرک با کمی تاسف پرسید: «اونوقت که موهات ريخت مامانت دعوات کرد؟» آقا گفت: «نه چرا بايد دعوام ميکرد؟» پسرم گفت: «آخه من هر وقت شيرمو ميريزم مامانم دعوام ميکنه.»

.

شما هم از خاطراتتون بگین

سگ و دلمه

از وبلاگ دو بچه گربه:
نيکان رو برده بودم مغازه که برايش بستنی بخرم يک آقايی با يک سگ پشمالو وارد شد. سگ هم مرتب بالا و پايين می‌پريد و پارس می‌کرد. نيکان هم خوشش آمده بود و هم کمی ترسيده بود و هی پشت من پناه می‌گرفت. بعد آقاهه سگش را صدا کرد و گفت:«آروم باش،‌بچه رو ترسوندی.» نيکان هم نگاهی به من کرد و بلند پرسيد:‌ «بابای سگه چی گفت؟!»
اینم یه خاطره از لابلای کامنتها از الهام:
من يك پسر دارم كه تازه سه ساله شده. چند شب پيش تو تلويزيون داشت با يه آقايي مصاحبه مي شد كه جلوي يك درخت مو (انگور) ايستاده بود. به پسرم گفتم: «علي جون اگه گفتي اين درختي كه اين آقا جلوش ايستاده چه درختيه؟» علي من هم بدو بدو رفت جلوي تلويزيون، يك كمي بهش خيره شد و بعد با ذوق گفت: «درخت دلمه!»

.

واسه خودشون کامنت بذارین لطفا.

يه پست و چند تا موضوع

* چيزي در مورد کلاهبرداري 419 شنيدين؟
** دقت کردم و ديدم هر بار سئوالي از من توي نظرخواهيا ميشه و من گرفتار کارهاي خونه فراموشش ميکنم. مثلا اينکه چرا عکس بچه ها رو نميذارم. خوب اين کار دلايل امنيتي داره. بعلاوه در مملکت ما صاحب اختيار امورات بچه ها پدر هست که من بعيد ميدونم پدرشون با اين کار موافق باشه. يا اينکه خواهرم کجا ساکنه. خواهر من ونکوور کاناداست يا اينکه چطوري جي ميل گرفتم که خوب جوابش معلومه اين امکاني بوده که گوگل به بلاگرهاي قديمي داده (هر چند نتونستم دو روزه ايميلم رو باز کنم و نميدونم چرا) و … چند روزه به اين فکر ميکنم که بد نيست هر ماه يه پست بذارم به اسم سئوالات شما. شما هم اگه سئوالي داشتين بياين بنويسين و منم تو کامنت همون پست جوابشو بدم. اين جوري شايد از تعداد ايميلهايي که من بايد هر روز جواب بدم کمتر بشه .
حالا اينم همون پست… سئوال ندارين؟

جون من تعارف نکنين. بفرمايين!!

مترجم گویا

برای بار هزارم فیلم شیر شاه* رو گذاشته بودم و سعی میکردم که با صداهای مختلف فیلم رو برای بچه ها دوبله کنم. به اون قسمت کارتون که کفتارها به سیمبا حمله میکنن و بابای سیمبا به کمکش میاد و با داد و قال کفتارها رو دور میکنه تا رسیدیم، از قول بابای سیمبا با صدای خشمناکی داد زدم: «دیگه به بچه من نزدیک نشو عوضی…» و میخواستم ادامه بدم که یهو آلوشا پرید تو حرفم و پرسید: «عوضی به انگلیسی چی میشه؟» ابروهامو بالا انداختم و یه کمی فکر کردم و گفتم: «راستشو بخوای نمیدونم!» آلوشا روشو برگردوند و زیرلبی به ناشا گفت: «از خودش در میاره. بیا کارتونمون رو نگاه کنیم!!!»
*the lion king

بچه های آسمان

چند روز پیش آلوشا با چشمای گرد شده اومد پیشم و پرسید: «مامانی ما این همه امامزاده داریم چرا امامزاده آلوشا* نداریم؟!!!»
* اعتراف میکنم این قضیه بچه های آسمان و اسمارتیس جریانهای تازه ای نیستن… نمیخواستم بی ادب باشم، نمیخواستم به مقدسات کسی توهین کنم. پس لطفا دنیای پاک بچه ها و انتقال معصومانه من رو در نظر داشته باشین.

 

چه خبر از فرشته های شما؟