با تردید به سینی برنج نگاه کردم و بعد یه پیمونه ازش جدا کردم و به سطل برگردوندم. آلوشا که با دقت به کارام نگاه میکرد زیر لبی پرسید: «چرا؟» کج خلق و بی حوصله گفتم: «چی چرا؟» خودشو بهم نزدیکتر کرد و با احتیاط گفت:«چرا اینکارو کردی؟» سینی رو گذاشتم روی پام و شروع کردم به پاک کردن برنجا. مکث کردم و گفتم: «هیچی بابا. داشتم فکر میکردم امروز پلو بخورم یا نه.» بعد با خستگی یه نگاه به آلوشا انداختم و ادامه دادم: «خیلی چاق شدم. بد نیست اگه یه کم لاغر کنم.» آلوشا که انگار از جوابم راضی شده بود با مهربونی گفت: «چه خوبه که دیگه نمیخوای چاق بمونی، آخه من دوست نداشتم منفجر بشی!!!»
man jigaresho mikhoram….
لایکلایک
سلام ممنون كه سر زدين .. بهم قوت قلب دادين ..فكر كنم حق با مادرتون باشه……..در يه روز چند تا آپديت كردي …..خوبه بچه ها ميذارن دوكلمه بنويسي…مال من كه قبل از من بيداره . بعد از من هم مي خوابه.فعلا …………
لایکلایک
من اخر اين عسل را ميخورم.تازه مامان نوشي همه جوره خوشگله.همه جوره نازه.
لایکلایک
چه خوب كه خانومچه رو از نگراني در آوردي.
لایکلایک
نظرات بچه ها هم براي خودش آخر خندس! ميگن حرف راست رو بايد از بچه شنيد:))
لایکلایک
میگم نوشی جون ..تصور کن یه روز برای آلوشا بری خاستگاری…
لایکلایک