سر جام تو اتاقم دراز کشیدم. دارم به آرومی گریه میکنم که با صدای مجری برنامه کودک شبکه تهران به خودم میام:امروز روز جهانی شیر مادره. هنوز جمله مجری تموم نشده که بچه هام با هیاهو و شادمانی میپرن تو اتاق و صورتمو غرق بوسه میکنن.
اونا از شیر مادر و روز جهانی چیزی نمیدونن. اما هر چیزی که توش تبریک باشه و اسم مامان همراش بیاد واسه اونا مجوزیه واسه هیاهو و بوسه … بوسه … و بوسه. اونا از خیلی چیزا چیزی نمیدونن اما شوری طعم اشک رو میشناسن. گونه هامو که میبوسن با کنجکاوی موهامو از روی سرم که تا جای ممکن تو بالش فرو رفته کنار میزنن و با دقت به چشمام نگاه میکنن: «مامان گریه میکنی؟» و بعد حدس همیشگی از فرط تکرار: «میترسی بابا ما رو از تو بگیره؟»
دیگه بعد از سه سال و خورده ای انکار ترس من غیر ممکنه. جواب نمیدم… سرهای کوچولوشون رو بغل میکنم و توی موهاشون گریه میکنم. بلند بلند. اشکهام روی سرهای کوچولو میریزه و قاطی موهاشون میشه. یه سر با موهای فرفری، یه سر با موهای لخت. گریه میکنم، زار میزنم، ضجه میکشم. با صدای پسرکم به خودم میام: «مامان یواش… همسایه ها میشنون، یه وقت فکر میکنن دعوا شده.» به خودم میام و اشکهامو پاک میکنم.
امروز روز جهانی شیر مادر بود. فردا من دادگاه دارم. ذهن خسته من هیچ رابطه ای بین این دو تا پیدا نمیکنه. مادری من با طلاق فسخ میشه.
مادر نصفه نیمه م… بازم گریه میکنم.