هفت شهريور

مرور آرشیو پرشین بلاگ:
فکر ميکنم حواس پرتی فقط مختص متاهلا نيست… چون يادم اومد که حدودا یازده سال پيش خودم هم يه خرابکاری کردم که به عنوان يه خاطره بامزه هميشه گوشه ذهنم مونده!
یازده سال پيش که من دوران دانشجوييم رو توی تهران ميگذروندم، يه بار که خيلی خيلی خسته بودم ايستادم کنار خيابون به انتظار ماشين و هر تاکسی که ميومد داد ميزدم هفت شهريور! اما با اينکه مسير من مستقيم بود هيچ ماشينی نمی‌ايستاد تا اينکه بعد از کلی معطلی يه تاکسی که از اتفاق خالی هم بود ايستاد و گفت: خبری شده؟ گفتم: بله؟ گفت: ميگم تو اين تاريخی که ميگی خبری شده؟ گفتم: چطور مگه؟ گفت: آخه ما خيابونی به اين اسم نداريم! بهت‌زده با انگشت مسيری رو نشون دادم که انتهاش ميخورد به هفت شهريور. خنديد و گفت: خانوم تکليف ما رو روشن کن يا بگو بیست و پنج شهريور يا بگو هفت تير! تازه فهميدم چه خرابکاری کردم. در حالی که از خنده نفسم بند اومده بود گفتم: ميخوره؟ گفت: بفرما. تموم مسير محکم ناخنامو کف دستم فرو کرده بودم که دوباره خنده‌م نگيره. وقت پياده شدن پرسيد: حالا بلاخره چه خبره اين هفت شهريور؟ گفتم: تولدمه!!! و زود از تاکسيه دور شدم تا بخاطر انفجار خنده‌م ملقب به جلف نشم!!!
راستی تا حالا براتون پيش اومده وايسين مثلا ميدون انقلاب و هی داد بزنين انقلاب؟ بعدم تاکسيا جوری نگاتون کنن انگار بلانسبت، مختون عيب داره؟!
=====
این دیگه از آرشیو پرشین بلاگ نیست!
چند ساله شدم؟ سی و چهار؟ سی و پنج؟ خودتون حساب کنین. من 7 شهریور 1349 به دنیا اومدم. در خرمشهر، البته!
از همه بخاطر تبریک تولد ممنونم.

چطور کفر مامان رو در بياريم!

از وبلاگ سفيد،تلخ،رها:…تو کتاب‌فروشی اتفاق جالبی افتاد! بنده همين‌طور که بی‌خيال ساعت و کار مشغول چرخ زدن و خوردن عناوين کتاب‌ها بودم! يه کتاب سیاه کوچولو مربع شکل روی ميز وسط کتاب‌فروشی توجه‌م رو جلب کرد، کتاب رو برداشتم و در دست گرفتم(چقدر هيجان‌انگيز!) وسط جلد يه علامت ضربدر قرمز رنگ بود، بالای ضربدر، به رنگ قرمز و خط بانمکی نوشته شده بود «دايرة‌المعارف بی‌نزاکتی يا» و پايين ضربدر قرمز ادامه داده بود «چطور کفر مامان رو در بياريم!» نوشته: آر.جی.فيچر، مترجم: تبسم آتشين‌جان.
کتاب فوق‌العاده بانمکه، دست هر کسی که دادم و چند تا جمله‌ش رو خونده، نتونسته جلوی خنده‌ش رو بگيره! به خصوص کسانی که مثل خودم با بچه‌های کوچولو رابطه نزديکی دارند يا داشتند، جملات بسيار آشناست، راجع به خرابکاری و شيطنت‌های بچه‌ها با لحن درس دادن و تشويق به خرابکاری! احتمالا همين آشنا بودن و سادگی جمله‌هاست که اين‌قدر راحت با هر کسی ارتباط برقرار می‌کنه، و می‌تونی برای چند دقيقه حسابی بخندی! واقعا دست اين نويسنده و مترجم درد نکنه، کتاب جون می‌ده برای لحظه‌های بی‌حوصلگی…*

*نوشی: من که نخوندم. اما باید باحال باشه! حداقل اسمش که اینجوریه!

جنسیت متغیر

یه بار دیگه به چین و شکن موهای ناشا دست کشیدم و گیره سر رو روی موهاش محکم کردم و با تاکید گفتم: «گوش کردین چی گفتم؟ آدم هر جوری تو خونه حرف میزنه قرار نیست بیرونم همونو بگه. بچه با مامانش راحته. اما قرار نیست با بقیه هم همون جوری باشه. یه وقت نگین مامان جیش دارم یا اه دارم ها! بگین دستشویی دارم. اصلا عادت کنین این جوری حرف بزنین واسه خودتونم بهتره. فهمیدین چی گفتم؟» آلوشا که معلوم بود از این همه تکرار حوصله ش سر رفته گفت: «آره بابا، فهمیدیم.» و بعد با شیطنت نگاهی به خواهرش انداخت و هر دوشون سر چیزی که من نفهمیدم چیه زدن زیر خنده.
یه ساعتی از اومدن ما به مهمونی گذشته بود که دوستم رفت آلبومشو آورد. میون عکسا یه عکس تمام رخ از دوران نوجوانیش بود با موهای گوگوشی و ابروهای پرپشت بهم پیوسته و پشت لب پر از مو! آلوشا که چشم از عکس برنمیداشت، با کنجکاوی پرسید: «این کیه؟» تا اومدم جواب بدم دوستم گفت: «منم خاله جون. جوونیامه. حق داری نشناسی…» و از موهای شبقش گفت که سفید شده بود و پوستی که چروک شده بود و داشت ادامه میداد که آلوشا پرید تو حرفاش و صداشو صاف و صوف کرد و پرسید: «خاله جون، ببخشیدا، اونوقت، اون موقع که شما جوون بودین مونث بودین یا مذکر؟!!*»
*آخ! تقصیر منه. چند روز قبلش در مورد دایناسورای دختر و پسر که حرف میزد بهش گفتم بگه مونث و مذکر!

بودای کوچک

از بس از صبح داد زده بودم بچه این قدر در یخچال رو باز و بسته نکن دیگه خسته شده بودم. نه اینکه رو این موضوع حساس باشم. اما راستش این چپ و راست رفتن سر ظرف میوه و فقط خوردن آلوزرد مکافاتی به دنبال داره که فکر کنم فقط اونا که تو همچین روزایی عهده دار یه بچه کوچیک بودن میدونن من چی میگم.
نتیجه ش هم این که از ساعت یازده – دوازده ظهر به بعد هر نیم ساعت یه بار مجبور شدم برای شستن یکی از بچه ها به دستشویی برم و اونقدر این جریان ادامه پیدا کرد که آخرین بار که واسه شستن (این بار!) آلوشا به دستشویی رفته بودم با غیظ شستمش و زیر لبی غر زدم: «از صبح هی بهشون گفتم آلوزرد نخورن. همینه دیگه. خسته شدم. فقط یاد گرفتن بخورن – دستشویی برن و حرف بزنن. خوردن – دست شویی رفتن و حرف بیخودی زدن…» و با کم تحملی هوله رو برداشتم و دستای پسرک رو خشک کردم و تکون ملایمی به شونه ش دادم یعنی که برو بیرون.
پاشو از دستشویی که گذاشت بیرون با ملایمت نگام کرد و گفت: «حرص نخور مامان… زندگی همینه دیگه: خوردن و دستشویی رفتن. حرف زدنم توش زیادیه. خیالت راحت!*»
*باور شنیدن این جمله ها از یه بچه پنج ساله براتون سخته. میدونم… ببخشید من بیگناهم!

ممولی خان

سر میز ناهار نشسته بودیم که نمیدونم یهو چی شد آلوشا یادش افتاد به لاله و با کنجکاوی پرسید: «خاله لاله نمیاد خونه مون؟» و قبل از اینکه من بخوام جواب بدم، ناشا ادامه داد: «با دنی یال.» موهای فرفری ناشا رو بهم ریختم و گفتم: «دنیل مادر جون… اسم پسر خاله لاله دنیل ه.» ناشا ماکارونی نیم جویده رو قورت داد و گفت: «آره… با دنی یال!» آلوشا که هنوز منتظر جوابش بود، خندید و به خواهرش نگاه کرد و گفت: «دنیل.» ناشا چنگال رو با قدرت توی ماکارونی فرو کرد و گذاشت دهنش و گفت: «دنی یال دیگه!» آلوشا که دیگه کفرش دراومده بود، چنگالش رو تو ظرف گذاشت و با صدای بلند گفت: «آی کیو*، اگه نمیتونی اسمشو بگی حداقل بگو دانیال. معمولی بگو… خب؟ معمولی.» ناشا که با چشمای گرد شده داداشش رو نگاه میکرد و از عصبانیتش جا خورده بود، سرش رو با معصومیت تکون داد و گفت: «خب.» بعد ادامه داد: «مامان خاله لاله با ممولی کی میاد خونه مون؟»
*IQ – وامدار آقای مهران مدیری با سریال نقطه چین… عموما به آدمای خنگ گفته میشد. بچه های منم یاد گرفتن.

غلطهای منتخب

از وبلاگ خاطرات خانواده: جمعه ميخواستم ملافه تختمون رو عوض کنم، شادمهر رفته بود روی تخت. هی گفتم: بيا کنار تا من ملافه رو عوض کنم. نميرفت. آخر سرش داد زدم و اونهم لب و لوچه‌اش رو هم کشيد و رفت کنار. اما من بازم عصبانی بودم. برای همين وقتی ملافه رو عوض کردم بهش گفتم: حالا برو هر غلطی خواستی بکن. شادمهر هم در حالی که داشت ميرفت روی تخت گفت: من هر غلطی نميخوام بکنم من فقط می‌خوام همين غلط رو بکنم!

من یک مادرم

از وبلاگ آلوچه خانوم: من همین چند دقيقه پيش يه مارمولک کوچولو رو کشتم. بی سر و صدا. بدون حتی يک لحظه درنگ! فکر می کنم قد و قواره اش زير 5 سانتی متر بود, در حالی که نصف تنشو از روی زمين بلند کرده بود, انگار می خواست منو بهتر ببينه! اينها رو نمی گم که يه تصوير تراژيک از قتل بچه مارمولکی مظلوم توی ذهنتون بسازم. مهم اينه که من, توی اين نصفه شبی بدون جيغ و ويغ در حالی که حتی توی صورت مارمولکی که می کشتم نگاه کردم! بدون اينکه هول بشم, بدون اينکه بترسم… يه زمانی فکر می کردم مامان ها نه سردشون می شه و نه دستشون می سوزه! حالا اينو هم بهشون اضافه کنيد که مامانها نمی ترسند!… نه اينکه با خودشون قرار می ذارن نترسند, یهو متوجه می شن که نمی ترسند! و من يه مامانم!!! اينو توی عکسی که کنار دريا با باربد انداختم به وضوح می شه ديد! اونقدر توی اون عکس مامانم که در نگاه اول شوکه شدم! اينهمه اتفاق کی افتاد؟!!!

استعداد زبان آموزی

داشتم ظرف پنیر و کره رو از یخچال درمیاوردم تا میز صبحونه رو بچینم که آلوشا با سر و صدا دوید تو آشپزخونه. با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: «پاتو نکوب روز زمین مادر. این کار درست نیست.» با رندی شونه هاشو بالا انداخت و گفت: «پائینی که سر کاره.» چاقو رو از کشو برداشتم و گفتم: «مهم اینه که تو عادت کنی تو خونه جای ورجه وورجه نیست.» و چاقو رو گذاشتم روی میز. صندلی رو کنار کشیدم و ازش پرسیدم: «صبحونه میخوری؟» سرشو محکم تکون داد و پرید رو صندلی. غر زدم: «یواش بچه..» و شونه هاشو گرفتم و صندلی رو سر دادم تا کنار میز. و شروع کردم به صبحونه دادن. اما تا میخواستم لقمه دهنش بذارم یادش می افتاد که باید یه سئوال بپرسه و تا جوابشو نمیگرفت نه چیزی میجوید، نه قورت میداد و نه لقمه جدید قبول میکرد! با بی حوصلگی تو حرفش پریدم و گفتم: «بخور دیگه. اگه غذاتو بخوری یه جایزه برات میگیرم.» تا اینو گفتم چشماشو انگار یه چیز جدید به ذهنش رسیده، تنگ کرد و گفت: «مامان میدونی صبحونه به امریکایی چی میشه؟ میشه ناشتایی. آخه دایی که اومده بود ایران و میگفت هر کی بچه خوبی باشه و ناشتاییشو زودتر بخوره یه جایزه پیش من داره!»

زندونی از زندون بیزاره

از صبح با دلشوره از خواب بیدار شدم. پنجره رو باز کردم و سعی کردم به اولین آدم آرامش بخشی که به نظرم میرسید تلفن کنم. جواب نداد و بعد اومدم اینجا. یکساعت و نیمه. اما هنوز دلشوره به قوت خودش باقی باقیه.
هیچ فکر نمیکردم یه روزی، توی سی و چهار سالگی بازم با شنیدن صدای داریوش اشکم سرازیر بشه..

شهر مجازی

خیلیا راجع به وبلاگ خانم پیرزاد از من سئوال کردن. خیلی وقت پیش، در واقع بعد از اینکه روزنامه همشهری وبلاگ بچه طلاق رو معرفی و تحلیل کرد، یلدا _ کسی که بعنوان نویسنده این وبلاگ میشناختم- وبلاگش رو دیلیت کرد و این ایمیل رو برام فرستاد:
«نوشي جونم. مرسي براي پيغام. چيزي نشده. فقط ديگه حوصله ندارم. يه جوري حس ميكنم رخت چركهام رو جلو روي در و همسايه توي يه تشت گنده شستم و پهن كردم!!!! توي وبلاگ مثل اين بود كه رختها را مي ريختم توي ماشين رختشويي و ميشستم!!!! مواظب خودت و بچه ها باش. دوستت دارم: يلدا»
اگه به صحت این نوشته ها و اینکه نویسنده وبلاگ بچه طلاق احتمالا خانم پیرزاد بودن شک دارین میتونم لینک همشهری رو بهتون بدم.*
*متاسفانه هر کاری کردم که بتونم با یه کلیک ساده شما رو به مقاله برسونم مقدور نشد. (و نمیدونم چرا!) بنابراین شما هم چاره ای ندارین بجز اینکه مثل من دور بزنین! باید در آرشیو ویژه نامه ها روی کلمه همشهری تهران کلیک کنین. در تاریخ سی دیماه 1381 در قسمت اینترنت مقاله زمان از دست رفته رو جستجو کنین.
ممنونم از کلانتر بخاطر لینک. نوشته همشهری اینجاست.

 

zoya

اسامی بامسما

مثلا خواستم به شیوه برنامه های تلویزیون بعد از دیدن هر فیلم تحلیل راه بندازم و اهداف تربیتی داشته باشم! این بود که بعد از دیدن کارتون نمو از بچه ها پرسیدم اسم چند تا ماهی رو یاد گرفتن. آلوشا که از این بازی جدید خیلی خوشش اومده بود بدون مکث گفت: «نهنگ، کوسه، دلقک ماهی و سفره ماهی.» براش دست زدم و از سر سادگی رو کردم به ناشا و گفتم: «ببین داداشی چه بادقت کارتون نگاه میکنه.» ناشا که معلوم بود حسودیش شده این پا اون پا کرد و گفت: «سفره ماهی چیه؟» با خونسردی تو بغلم نشوندمش و گفتم: «معلمه سفره ماهی بود. اگه گفتی سفره ماهیا چه جور ماهیایی هستن؟» و به صورتش خیره شدم. اما بجای ناشا، آلوشا سرشو با غرور بالا گرفت و با صدای بلندی داد زد: «سفره ماهی همونیه که ماهی کوچولوا روش غذاشونو میخورن دیگه!»

بالهای فرشته

به نظر شما این جالب نیست که ناشا وقتی ناراحتین یا زخمی میشین بهتون میگه: «الهی برات ببینم.» ؟!!!

کلاف سر درگم

فردا تو ایران روز مادره. دیروز آلوشا از من پول گرفت و ازم خواست که ببرمش به اون فروشگاهی که دمپایی میفروشه و از مغازه بیرون بمونم تا برام محکمترین و قشنگترین دمپایی رو بخره. صورتم رو بوسید و گفت که میدونه این کادوی زیادی نیست. واسه کادوی خوب باید صبر کنم تا بزرگ بشه! یادم افتاد که چند وقت پیش به یکی از دوستام گفته بودم باید دمپایی بخرم… نمیدونم این بچه این چیزا رو چه جوری تو ذهنش نگه میداره.
قبلا این جوری نبودم. میتونستم حرف بزنم و با شجاعت چیزی رو که میخوام بگیرم. نمیدونم چی منو ضعیف کرده. علاقه م به بچه هام؟ نقص در قوانین خانواده؟ یا تنهایی که بیشتر اوقات به شکل حقارت باری خودشو به من تحمیل میکنه؟ امروز یاد بابا افتادم. مطمئن بودم که اگه بابا زنده بود اون به خودش اونقدر جرات نمیداد… حالا تا میام حرف بزنم بغض راه گلوم رو میبنده. گریه میکنم… این روزها فقط گریه میکنم.
هفته گذشته ایمیلی دستم رسید که بهم توصیه کرده بود کتاب عادت میکنیم نوشته خانم پیرزاد رو بخونم چون توش به وبلاگ من اشاره شده. کتاب رو خریدم و بسیار سریع خوندمش. تو کتاب اشاره شده به وبلاگی به اسم جیران و جوجه هاش و پیغام شخصیت اول داستان -آرزو- به جیران. به محض خوندن این قسمت کتاب لبخندی به لبم نشست. کلام رو میشناختم. من نویسنده رو میشناختم. همون روزا باید حدس میزدم پشت نثر ساده و صمیمی و شوخ وبلاگ بچه طلاق یه نویسنده قوی نشسته. ممنونم خانم پیرزاد…
این خبر رو یک هفته ست دارم. اما بهش اشاره ای نکردم. یکساله که به گناه نکرده چپ و راست مورد فحاشی قرار میگیرم. گفتم این هم یه موضوع جدید برای حسادت و انگ و افترا. راستش اگه پرگلک تو وبلاگش به این موضوع اشاره ای نمیکرد من شاید هرگز نمینوشتم. (بعلاوه چند کامنت که واسه پست های پائینی گذاشته شدن.) باور کنین این افتخار نیست که همه بدونن وبلاگی هست به اسم نوشی و جوجه هاش که مادری مدام از غم از دست دادن بچه هاش میناله و هیچ دغدغه ای نداره بجز بزرگ شدن بچه هایی که هر روز ممکنه اونا رو از دست بده. محض رضای خدا، خواهش میکنم به این شهرت غمبار حسادت نکنین. من این شرایط رو حتی برای دشمنم هم نمیخوام.
بعد از تحریر:
قسمت آخر نوشته م مخاطب خاص داره. به خودتون نگیرین. مرسی.
از امشب بازهم از بچه ها مینویسم. بازهم … بازهم… بازهم.

دونه های زنجیر

یه پست طولانی گذاشته بودم اینجا. بدون ذخیره کردن. چراش رو نمیدونم اما وقت ارسال پرید. شاید خرافاتی شدم. شاید بی حوصله… حسی نداشتم برای دوباره نوشتنش.
نتیجه دادگاه رو بعدا اعلام میکنن. فکر کنم تا ده روز دیگه. بعد از اون من یا طرف مقابلم میتونیم به حکم اعتراض کنیم. روند دادگاه فرسایشیه.
حالم بهتره. دیگه عادت کردم به صبوری و انتظار.