فردا تو ایران روز مادره. دیروز آلوشا از من پول گرفت و ازم خواست که ببرمش به اون فروشگاهی که دمپایی میفروشه و از مغازه بیرون بمونم تا برام محکمترین و قشنگترین دمپایی رو بخره. صورتم رو بوسید و گفت که میدونه این کادوی زیادی نیست. واسه کادوی خوب باید صبر کنم تا بزرگ بشه! یادم افتاد که چند وقت پیش به یکی از دوستام گفته بودم باید دمپایی بخرم… نمیدونم این بچه این چیزا رو چه جوری تو ذهنش نگه میداره.
قبلا این جوری نبودم. میتونستم حرف بزنم و با شجاعت چیزی رو که میخوام بگیرم. نمیدونم چی منو ضعیف کرده. علاقه م به بچه هام؟ نقص در قوانین خانواده؟ یا تنهایی که بیشتر اوقات به شکل حقارت باری خودشو به من تحمیل میکنه؟ امروز یاد بابا افتادم. مطمئن بودم که اگه بابا زنده بود اون به خودش اونقدر جرات نمیداد… حالا تا میام حرف بزنم بغض راه گلوم رو میبنده. گریه میکنم… این روزها فقط گریه میکنم.
هفته گذشته ایمیلی دستم رسید که بهم توصیه کرده بود کتاب عادت میکنیم نوشته خانم پیرزاد رو بخونم چون توش به وبلاگ من اشاره شده. کتاب رو خریدم و بسیار سریع خوندمش. تو کتاب اشاره شده به وبلاگی به اسم جیران و جوجه هاش و پیغام شخصیت اول داستان -آرزو- به جیران. به محض خوندن این قسمت کتاب لبخندی به لبم نشست. کلام رو میشناختم. من نویسنده رو میشناختم. همون روزا باید حدس میزدم پشت نثر ساده و صمیمی و شوخ وبلاگ بچه طلاق یه نویسنده قوی نشسته. ممنونم خانم پیرزاد…
این خبر رو یک هفته ست دارم. اما بهش اشاره ای نکردم. یکساله که به گناه نکرده چپ و راست مورد فحاشی قرار میگیرم. گفتم این هم یه موضوع جدید برای حسادت و انگ و افترا. راستش اگه پرگلک تو وبلاگش به این موضوع اشاره ای نمیکرد من شاید هرگز نمینوشتم. (بعلاوه چند کامنت که واسه پست های پائینی گذاشته شدن.) باور کنین این افتخار نیست که همه بدونن وبلاگی هست به اسم نوشی و جوجه هاش که مادری مدام از غم از دست دادن بچه هاش میناله و هیچ دغدغه ای نداره بجز بزرگ شدن بچه هایی که هر روز ممکنه اونا رو از دست بده. محض رضای خدا، خواهش میکنم به این شهرت غمبار حسادت نکنین. من این شرایط رو حتی برای دشمنم هم نمیخوام.
بعد از تحریر:
قسمت آخر نوشته م مخاطب خاص داره. به خودتون نگیرین. مرسی.
از امشب بازهم از بچه ها مینویسم. بازهم … بازهم… بازهم.