داشتم ظرف پنیر و کره رو از یخچال درمیاوردم تا میز صبحونه رو بچینم که آلوشا با سر و صدا دوید تو آشپزخونه. با ناراحتی نگاش کردم و گفتم: «پاتو نکوب روز زمین مادر. این کار درست نیست.» با رندی شونه هاشو بالا انداخت و گفت: «پائینی که سر کاره.» چاقو رو از کشو برداشتم و گفتم: «مهم اینه که تو عادت کنی تو خونه جای ورجه وورجه نیست.» و چاقو رو گذاشتم روی میز. صندلی رو کنار کشیدم و ازش پرسیدم: «صبحونه میخوری؟» سرشو محکم تکون داد و پرید رو صندلی. غر زدم: «یواش بچه..» و شونه هاشو گرفتم و صندلی رو سر دادم تا کنار میز. و شروع کردم به صبحونه دادن. اما تا میخواستم لقمه دهنش بذارم یادش می افتاد که باید یه سئوال بپرسه و تا جوابشو نمیگرفت نه چیزی میجوید، نه قورت میداد و نه لقمه جدید قبول میکرد! با بی حوصلگی تو حرفش پریدم و گفتم: «بخور دیگه. اگه غذاتو بخوری یه جایزه برات میگیرم.» تا اینو گفتم چشماشو انگار یه چیز جدید به ذهنش رسیده، تنگ کرد و گفت: «مامان میدونی صبحونه به امریکایی چی میشه؟ میشه ناشتایی. آخه دایی که اومده بود ایران و میگفت هر کی بچه خوبی باشه و ناشتاییشو زودتر بخوره یه جایزه پیش من داره!»