از صبح با دلشوره از خواب بیدار شدم. پنجره رو باز کردم و سعی کردم به اولین آدم آرامش بخشی که به نظرم میرسید تلفن کنم. جواب نداد و بعد اومدم اینجا. یکساعت و نیمه. اما هنوز دلشوره به قوت خودش باقی باقیه.
هیچ فکر نمیکردم یه روزی، توی سی و چهار سالگی بازم با شنیدن صدای داریوش اشکم سرازیر بشه..