من یک مادرم

از وبلاگ آلوچه خانوم: من همین چند دقيقه پيش يه مارمولک کوچولو رو کشتم. بی سر و صدا. بدون حتی يک لحظه درنگ! فکر می کنم قد و قواره اش زير 5 سانتی متر بود, در حالی که نصف تنشو از روی زمين بلند کرده بود, انگار می خواست منو بهتر ببينه! اينها رو نمی گم که يه تصوير تراژيک از قتل بچه مارمولکی مظلوم توی ذهنتون بسازم. مهم اينه که من, توی اين نصفه شبی بدون جيغ و ويغ در حالی که حتی توی صورت مارمولکی که می کشتم نگاه کردم! بدون اينکه هول بشم, بدون اينکه بترسم… يه زمانی فکر می کردم مامان ها نه سردشون می شه و نه دستشون می سوزه! حالا اينو هم بهشون اضافه کنيد که مامانها نمی ترسند!… نه اينکه با خودشون قرار می ذارن نترسند, یهو متوجه می شن که نمی ترسند! و من يه مامانم!!! اينو توی عکسی که کنار دريا با باربد انداختم به وضوح می شه ديد! اونقدر توی اون عکس مامانم که در نگاه اول شوکه شدم! اينهمه اتفاق کی افتاد؟!!!