از بس از صبح داد زده بودم بچه این قدر در یخچال رو باز و بسته نکن دیگه خسته شده بودم. نه اینکه رو این موضوع حساس باشم. اما راستش این چپ و راست رفتن سر ظرف میوه و فقط خوردن آلوزرد مکافاتی به دنبال داره که فکر کنم فقط اونا که تو همچین روزایی عهده دار یه بچه کوچیک بودن میدونن من چی میگم.
نتیجه ش هم این که از ساعت یازده – دوازده ظهر به بعد هر نیم ساعت یه بار مجبور شدم برای شستن یکی از بچه ها به دستشویی برم و اونقدر این جریان ادامه پیدا کرد که آخرین بار که واسه شستن (این بار!) آلوشا به دستشویی رفته بودم با غیظ شستمش و زیر لبی غر زدم: «از صبح هی بهشون گفتم آلوزرد نخورن. همینه دیگه. خسته شدم. فقط یاد گرفتن بخورن – دستشویی برن و حرف بزنن. خوردن – دست شویی رفتن و حرف بیخودی زدن…» و با کم تحملی هوله رو برداشتم و دستای پسرک رو خشک کردم و تکون ملایمی به شونه ش دادم یعنی که برو بیرون.
پاشو از دستشویی که گذاشت بیرون با ملایمت نگام کرد و گفت: «حرص نخور مامان… زندگی همینه دیگه: خوردن و دستشویی رفتن. حرف زدنم توش زیادیه. خیالت راحت!*»
*باور شنیدن این جمله ها از یه بچه پنج ساله براتون سخته. میدونم… ببخشید من بیگناهم!