یه بار دیگه به چین و شکن موهای ناشا دست کشیدم و گیره سر رو روی موهاش محکم کردم و با تاکید گفتم: «گوش کردین چی گفتم؟ آدم هر جوری تو خونه حرف میزنه قرار نیست بیرونم همونو بگه. بچه با مامانش راحته. اما قرار نیست با بقیه هم همون جوری باشه. یه وقت نگین مامان جیش دارم یا اه دارم ها! بگین دستشویی دارم. اصلا عادت کنین این جوری حرف بزنین واسه خودتونم بهتره. فهمیدین چی گفتم؟» آلوشا که معلوم بود از این همه تکرار حوصله ش سر رفته گفت: «آره بابا، فهمیدیم.» و بعد با شیطنت نگاهی به خواهرش انداخت و هر دوشون سر چیزی که من نفهمیدم چیه زدن زیر خنده.
یه ساعتی از اومدن ما به مهمونی گذشته بود که دوستم رفت آلبومشو آورد. میون عکسا یه عکس تمام رخ از دوران نوجوانیش بود با موهای گوگوشی و ابروهای پرپشت بهم پیوسته و پشت لب پر از مو! آلوشا که چشم از عکس برنمیداشت، با کنجکاوی پرسید: «این کیه؟» تا اومدم جواب بدم دوستم گفت: «منم خاله جون. جوونیامه. حق داری نشناسی…» و از موهای شبقش گفت که سفید شده بود و پوستی که چروک شده بود و داشت ادامه میداد که آلوشا پرید تو حرفاش و صداشو صاف و صوف کرد و پرسید: «خاله جون، ببخشیدا، اونوقت، اون موقع که شما جوون بودین مونث بودین یا مذکر؟!!*»
*آخ! تقصیر منه. چند روز قبلش در مورد دایناسورای دختر و پسر که حرف میزد بهش گفتم بگه مونث و مذکر!