جَو زده

با شنیدن اصلاح جدید، رنده آغشته به هویج و ظرف سالاد رو ول کردم و سرک کشیدم تو اتاق و دیدم آلوشا و ناشا تفنگ به دست پشت سه – چهار تا بالش سنگر گرفتن و به هدف نامعلومی شلیک میکنن. انگار هر چند لحظه یه بار هم موفق میشن. چون هورا میکشن و اون اصطلاح بامزه رو تکرار میکنن و دوباره شلیک. من که از دیدن اون همه نشاط، هیجان زده شده بودم، پریدم وسط اتاق و با خنده دستامو بالا گرفتم و گفتم: «نه، نه! شلیک نکنین. من تسلیمم.» بچه ها که تازه متوجه اومدن من شده بودن انگار که از پیدا کردن هدف زنده! حسابی خوشحال شده بودن با داد و فریاد یه چیزایی گفتن که من از کل حرفاشون اینطور متوجه شدم که خیال دارن منو بکشن!
منم با کلی ناله و زاری گفتم: «نه، تو رو خدا… حداقل قبل از مردن بهم بگین که این که داد میزنین چیه…» و اونقدر جمله مو تکرار کردم تا بلاخره انگار صدام از میون هیاهو به گوش آلوشا رسید. چون از سنگرش بیرون اومد و در حالیکه به دستام اشاره میکرد تا روی سرم بذارمشون، با خونسردی پرسید: «کدوم؟» دستامو رو سرم گذاشتم و گفتم: «همین که میگی طلا… چی میگی؟» سرشو بالا گرفت و تو صورتم نگا کرد و گفت: «میگیم ای علی طلا» با تعجب نگاش کردم و گفتم: «خب این ای علی طلا یعنی چی؟» به کندی گفت: «یعنی آفرین… یعنی کارمون خیلی بیسته. اینو پیام اون روزی که داشت با باباش بازی میکرد هی میگفت… یادته مامان؟» دستامو از روی سرم برداشتم و با دلخوری گفتم: «مادر من! نمیگفت ای علی طلا که، میگفت ایوالله!» و میخواستم از اتاق بیرون برم که چشمم خورد به آینه ای که دم در اتاق بچه ها هست.

احتمالا باید یه فکری واسه موهام میکردم چون خیلی شبیه مزرعه هویج شده بود، اونم از نوع رنده شده!