همون طور که داشتم با دوستم تلفنی حرف میزدم، با خودکار کاغذی رو که روی میز بود خط خطی کردم. دوستم داشت میگفت باید خدا رو شکر کنم که شرایط مناسبی دارم. میگفت خیلیا از همینم محرومن و مرتب رو حرفاش تاکید میکرد. منم تمام مدت سکوت کرده بودم و گوش میدادم. تلفن رو که قطع کردم چند لحظه بیحرکت نشستم و رفتم تو فکر که آلوشا اومد بالای سرم و با کنجکاوی به ورقی که دستم بود اشاره کرد و پرسید: «اینا چیه نوشتی؟» نگا کردم، دیدم بدون اراده تمام صفحه رو نوشتم شکر. کاغذ رو تا کردم و گذاشتم توی جیبم و با حواس پرتی گفتم: «هیچی.» آلوشا که بیشتر کنجکاو شده بود، پرسید: «نه دیگه! مگه چیه که جوابمو نمیدی؟» تو دلم گفتم آخه من جواب این بچه رو چی بدم! و غرولند کنان گفتم: «شما کار به این کارا نداشته باش.» با چشمای گرد شده نگام کرد و ادامه داد: «از خدا چیزی خواسته بودی؟ آره؟» خواستم از سر بازش کنم. بیحوصله سر تکون دادم یعنی که آره. آلوشا که حسابی هیجان زده شده بود، سرم رو محکم بوس کرد و گفت: «عالیه مامانی. فقط میشه دفعه دیگه از میخوای از خدا چیزی بگیری، بجای قند و شکر یه کم بستنی و شکلات بخوای؟»