از وبلاگ پشت دریاها: بعضي وقتا ميدوني چي درسته ولي چيزي كه نميدوني اينه كه پس چرا درست جواب نميده. پسر فسقلي ما هر شب كه باباش مياد خونه در كيفش رو باز مي كنه و يك راست ميره سراغ روزنامه ها .عين ما روزنامه رو مي گيره جلوش و مي خونه.البته خوندن كه چه عرض كنم دنبال ماشين يا به قول خودش مانين مي گرده.روزهايي كه در اوج بد قلقليه فقط وعده كتاب و قصه گفتنه كه آرومش مي كنه.يه طبقه از كمدش پر كتابه .حرف نميتونه بزنه ولي اگه مامانش يه كم كمك كنه مي تونه يه شعر رو كامل بخونه. با مخلوطي از پانتوميم و لغات عجيب غريب.مثلا عمه قزي رو مي كنه عم گيزي و دور كلاهش رو هم به جاي قرمز نارنجي مي كنه چون فقط دوتا رنگ بلده نارنجي و سبز.تازه اينقدر فرهيخته است كه يه دفعه وقتي مي خواست چراغ رو روشن كنه به جاي صندلي كتابا رو گذاشت زير پاش! بچه همسايه اما پنج سالشه. قصه بزبز قندي رو تا حالا نشنيده. فقط يه دونه كتاب داره كه دوست مامانش براش خريده.اما قيمت دلار رو خوب مي دونه. مي دونه پژوي دويست و شش چقدر با چهار صد و پنج قيمتش فرق مي كنه.ميدونه بستني كاله از ميهن گرونتره.وقتي به پارسا مي گه مي كشمت كه اينقدر كتاب داري يا وقتي مياد در ميزنه مي گه خاله تو رو خدا براي منم قصه بگو اولش دلم مي سوزه ولي بعد به اين فكر مي كنم كه اگه همه چي همينجوري پيش بره حتما خوشحال مي شه كه مادرش زندگيش رو با اين مهملات تلف نكرده و بهش ياد داده واقعي زندگي كنه.
توي دانشگاه واحداي زبانم رو با يه استادي پاس كردم كه داشت دكتراشو از سوربن مي گرفت.خونه اش كه مي رفتم خودم نبودم . اينقدر حضورشون سنگين و نفس گير بود كه نمي شد موند.اون موقع يه بچه سه ساله داشتن. كتاباي بچه همه انگليسي بود و كارتونهايي كه ميديد زبان اصلي. بچه سه ساله يه عالمه ضرب المثل بلد بود.من وشوهرم هميشه بهش حسرت بار نگاه مي كرديم. مدام از خودمون مي پرسيديم اين بچه با اين مادر و پدر و اين پرورش چي ميشه.دو سه ماه پيش شنيديم به باباش گفته كه چي هي از زندگيمون ميزني ميري فرانسه كه دفاع كني. اگه مثل باباي دوستم تو كار موبايل بودي الان نمي خواست بري دكترا بگيري.باباش مي گفت هيچي نتونستم بگم چون خودم هم براي اينكه بتونم توي چرخه دانشگاه بمونم مجبور شدم پيش رئيس دانشگاه كه يه بيسواده و معلوم نيست كجا و چه طوري دكترا گرفته سر خم كنم و به عنوان استاد مشاور با خرج خودم يك ماه ببرمش فرانسه.تازه منتش رو هم قبول كنم كه كاراي ساختمونش مي خوابه. چون آقا در درجه اول تو كار ساخت و سازن و در درجه دوم استاد دانشگاه.
نميدونم ده سال ديگه پانزده سال ديگه پارسا چه حسي داره از اينكه مامانش قصه بزبز قندي رو براش گفته.