جوهر نمک رو ریختم توی کاسه دست شویی و برس رو برداشتم. یادم افتاد به زخمای روی پوستم و با این فکر که زود کار شستنو تموم میکنم با اکراه دستکش دستم کردم.
هنوز شروع نکرده بودم که از نگاه خیره و سنگین آلوشا جا خوردم. زل زدم تو صورتش و گفتم: «چیه آقا؟ چی میخوای اینجا؟» لبخند زد و گفت: «مامان میشه هر وقت خواستین حمام کنین شامپوی منو به سرتون بزنین؟» گفتم: «نه!» و برس رو به دستشویی کشیدم. آلوشا پاشو زمین کوبید و گفت: «آخه چرا؟» بدون اینکه سرمو بلند کنم، گفتم: «پاتو نکوبون زو زمین، این صد بار… بعدشم این شامپو مال بچه هاس. به درد موهای من نمیخوره. حالا م برو کنار. ممکنه آب بهت بپاشه، من حوصله لباس عوض کردن و شستن ندارم.» آلوشا یه کمی از در حمام فاصله گرفت و دوباره گفت: «خب میشه یه کمی از شامپوی منو با شامپوی خودتون قاطی کنین و بزنین به سرتون؟» با غرولند گفتم:«نه نمیشه! حالا میری یا نه؟» پرسید: «آخه چرا؟» دیگه حسابی کفرم در اومده بود. گفتم: «واسه اینکه دلم نمیخواد. دوست ندارم. میلم نمیکشه.» بعد کمرمو صاف کردم و آهی کشیدم و گفتم: «شامپوی تو مخصوص موهای لطیف ه. موهای منو تمیز نمیکنه. حالا میذاری کارامو بکنم؟» آلوشا که همچنان با خونسردی به صورتم نگاه میکرد به آرومی گفت: «خب باشه. پس خودم الان شامپوها رو قاطی میکنم میذارم واسه یه وقتی که میخوام برم حمام، میزنم به موهای خودم ببینم چی میشه.» و میخواست بیاد تو که داد و بیداد من بلند شد: «برو بیرون بچه. چی میخوای از جونم؟ ببین خواهرت از مهد اومده، قشنگ رفته تو اتاقش داره بازی میکنه؟ نمیشه کار به کار بقیه نداشته باشی؟ برو ماشین بازیتو بکن دیگه….» و تا اومدم نفس تازه کنم و ادامه بدم، آلوشا با عصبانیت گفت: «حالا اگه گذاشتی اختراعمون رو بکنیم!!!»