باز هم la femme rompue

من فوت خیلیا رو متحمل شدم. یکی از خواهرام، مادرم، مادربزرگم، یکی از بهترین دوستام…، خیلیا. اما راستش میون این همه آدم، فوت بابام بدجوری تا ته دلمو سوزونده.

فکر میکردم تازگیا کم حرف شدم. دقت کردم دیدم در تمام لحظه هایی که سکوت کردم تو سرم دارم با خودم کلنجار میرم. استدلال میکنم، بحث میکنم. بعد مثل همه اون وقتای دیگه ای که دارم حرف میزنم، بی نتیجه موضوع رو درز میگیرم و میرم سراغ یه موضوع دیگه نیمه تموم.

دیشب تو تاریکی اتاقم صدای ناشای کوچولو رو شنیدم که میگفت: «مامان خواب دیدم.» گوشه پتو رو بالا زدم. خزید کنارم و خیلی سریع خوابید. تا دم سحر اما من بیدار بودم: اگه بره پیش باباش… اگه شب خواب بد ببینه… خدایا، چی جای آغوش گرم مادرو واسه این بچه میگیره… تا صبح بخاطر همه بچه های دور از مادر گریه کردم. بخاطر همه مادرهای دور از بچه هم. دروغ نگفته باشم اول از همه بخاطر آینده ای که سر راه خودم و بچه هام نشسته.

من زیاد تلویزیون نگاه نمیکنم. اما هر شنبه میشینم پای سریال دید برتر. بابای توی فیلم رو که میبینم با خودم میگم اون که شخصیت محبوب و مورد علاقه منه هم، صلاحیت لازم رو واسه نگه داشتن بچه هاش نداره. سر کاره، گرفتاره، گیج و مشغوله. بچه مراقبت دائم میخواد. رسیدگی و توجه میخواد… این آقا تو سریال یه جایی به زن سابقش میگه: «اولین شرط بزرگ کردن بچه مون رو فراموش کردی؟ قرار بود بچه رو هیچوقت تو شرایطی قرار ندیم که ممکنه در اون شکست بخوره.» حرفاش تا بیست و چهار ساعت بعدش مغزم رو ول نمیکنه. فکر میکنم تو مملکتی که شانس مادر واسه نگه داشتن بچه هاش صفره، بهتره بچه رو از الان عادت بدم که قراره بره پیش باباش. این جوری اگه رفت، هیچوقت حس منو با خودش یدک نمیکشه… حس مادری که نتونست مادر بمونه. حس یه آدم نیمه تموم. ابتر.

بچه پیش مامانش بمونه راحتتره یا پیش باباش؟ من فقط یه قسمت کوچیک از حقیقتی رو میبینم که سالها پیش جلوی روی خودم خورد و هزار تیکه شد.

این اتفاقه یا خودخواهی؟ نمیدونم. اما صدای فرهاد تو خونه میپیچه که میخونه: «آینه میشکنه هزار تیکه میشه، اما باز تو هر تیکه ش عکس منه.»

بعد از تحریر: میخوام چکار کنم؟ فیلم تولد یک پروانه رو دیدین؟ کار مجتبی راعی؟ اپیزود سوم؟ میخوام همون کار رو بکنم.