لم داده بودم جلوی تلویزیون و داشتم سریال نگاه میکردم که باز سر و صدای بچه ها بلند شد. با تنبلی داد زدم: «باز دیگه چیه؟» آلوشا که معلوم بود خیلی بهش برخورده از اتاق دوید بیرون و گفت: «این ناشا به من حرف بد میزنه.» به ناشا اخم کردم و گفتم: «آره؟ حرف بد زدی به داداش؟» سرشو انداخت پایین و گفت: «ببخشین.» اما آلوشا که تازه دور برداشته بود، با قلدری گفت: «میگه بیشعوریت میکنم.» از شنیدن حرف بدش خنده م گرفت. به آلوشا گفتم: «خب حالا. گفت ببخشید دیگه. این چه میفهمه چی بهت گفته، بیشعوریت میکنم، بیشعوریت میکنم… اصلا این جمله معنی داره؟» و برای اثبات حرفم همون طور لبخند زنان از ناشا پرسیدم: «ببینم، تو چه جوری میخوای داداش رو بیشعور کنی؟» ناشا که انگار از لبخند من جون گرفته بود، ماشین پلیس اسباب بازی رو که تو دستش بود، بلند کرد و گفت: «همچی با این میزنم تو سرش…»!
بعد از تحریر: بچه بزرگ میکنیم؟! بابا اینا خیلی خطرناکن.