دایره گچی ققفازی

تولد بچه ها نه اینکه برام اتفاق خوشایندی نباشه، که برعکس هست. باید مادر باشین تا بدونین چی میگم. شبا وقتی میرم تا پتوی همیشه کنار زده رو برای بار دهم روی بچه ها بکشم، یه نگاهی به قد و بالاشون میندازم و راستش قند تو دلم آب میشه. هیچی واسه یه مادر بهتر از خوب بزرگ شدن بچه هاش نیست. هیچی برای یه مادر بهتر از سلامتی و صد البته خوشبختی بچه هاش نیست.
در کنار همه این آرزوها مثل همیشه میگم آرزو میکنم عاشقی بچه هام رو از نزدیک ببینم. عشقی که به چشماشون درخشش بده و قلبشون رو صافتر کنه… و البته این عشق وقتی محقق میشه که بچه ها بزرگ بشن. نه اینکه همیشه کوچولو و نی نی مادر باقی بمونن.
اما دوگانگی احساس من بخاطر بزرگتر شدن بچه ها و نزدیک تر شدن به خط پایان حضانت دائم منه. مطابق قانون ایران بچه ها تا هفت سالگی با من زندگی میکنن. بعد از اون دادگاه در این مورد تصمیم میگیره. البته در صورتیکه که پدر درخواست استرداد کنه. که در مورد من، انگار بابای بچه ها از همین الان شاکیه… من پدر نیستم. احساسات پدرا رو درست نمیفهمم. اما خوب میدونم که خودم چی میخوام. داستان دایره گچی قفقازی رو خوندین؟ همون بچه ای که دو زن مدعی مادریش شدن و وقتی قاضی حکم به دو نیمه کردن بچه داد، مادر اصلی بخاطر حفظ جون بچه ش حاضر شد از ادعاش دست بکشه؟ میخوام بچه هام این وسط له نشن… فقط همین.

چهاردهم مهر ماه هزار و سیصد و هفتاد و هشت، پسر کوچولوی من در تهران متولد شد. اسمش واقعا آلوشا نیست. اما اینجا، تو این وبلاگ همه ما آلوشا صداش میکنیم و احتمالا دوستش داریم.
برای آلوشا اونقدر آرزو دارم که فکر نمیکنم اینجابتونم همه اونا رو بنویسم. اما برای خودم؟… از خدا میخوام همیشه کنار بچه هام بمونم. میخوام خانواده سه نفری من هرگز متلاشی نشه و آرامش یه بار دیگه به قلب من برگرده.
ممکنه شما هم برای من دعا کنین؟

دوستتون داریم.

نوشی