زل زدم تو صورت بچه ها و گفتم: «امروز هیچ حوصله ندارم واسه پادرمیونی هی بیام تو اتاق. درست نیست. مهمونا بخاطر تولد شما دارن میان اینجا. واسه اینکه مشکلی پیش نیاد برین تو اتاقتون و خوب به اسباب بازیاتون نگاه کنین. هر کدومو که خیلی دوست دارین و میترسین یه وقت خراب بشه، همین الان بردارین بذارین وسط اتاق تا من بیام جمعشون کنم. اینجوری نه بچه ها از دست شما ناراحت میشن، نه شما اعصابتون خورد میشه. گوش کردین چی گفتم؟ برین ببینم. وقتی عقربه بزرگه اومد روی پنج من میام کمکتون کنم.» و تا سه شمردم و بچه ها تند دویدن تو اتاقاشون.
بعد از چند دقیقه رفتم سراغ اتاق آلوشا دیدم بیخیال وسط اتاق دراز کشیده و طبق معمول داره با کامیونش بازی میکنه. اومدم غر بزنم که با خوش خویی سرشو تکون داد و گفت: «بیخیال مامان. بذار بازیمونو بکنیم. اگه اسباب بازیا رو جمع کنم که دیگه هیچی واسه بازی نمیمونه…» با تردید پرسیدم: «مطمئنی؟» گفت:«آره.» ابروهامو بالا انداختم و گفتم: «خودت میدونی.» و راستش خیلی خوشم اومد. تو دلم به تربیت خوبم آفرین گفتم و با خودم گفتم اینکه بچه تو این سن بتونه تو داشته هاش با بقیه سهیم باشه نشون میده من کارم رو درست و کامل انجام دادم و غرق غرور وارد اتاق ناشا شدم و…!! همه چیز، همه چیز، حتی پتو و بالش وسط اتاق بود. خودشم پریده بود وسط اسباب بازیا و چارچنگولی همه رو چسبیده بود. داشتم با وحشت به اتاق لخت از وسیله نگاه میکردم که با ناراحتی داد زد: «زود باش، تا مهمونا نیومدن جمعشون کن دیگه.» و با عصبانیت نگام کرد!