استکان چای رو تا نیمه پر کردم و چند تا حبه قند انداختم توش. کمی ازش چشیدم و بعد شیر آب رو باز کردم و استکان رو پر کردم. بچه ها که دهنشون پر بود از لقمه نون و پنیر با همدیگه با بلندترین صدای ممکن داد میزدن: «چایی داغه، دایی چاقه» و اون قدر به داد و هوارشون ادامه دادن تا من سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: «خیلی خوب… چیه شلوغش کردین. بفرمایین!» با لبخند جلوی هر کدوم یه استکان گذاشتم و سرمو خاروندم و زیر لب زمزمه کردم: «دایی چاقه، دایی چاقه… بنده خدا دایی کجا چاقه؟» آلوشا که چایی شو یه نفس سرکشیده بود، تو چشمام زل زد و گفت: «راست میگی مامانی.» و بعد شونه ناشا رو تکون داد و گفت: «اینجوری باید بگی ناشا: چایی سرده، مامان چاقه!»