امید

خودستایی، خودخواهی یا شاید خودشیفتگی، اسمش هرچی میخواد باشه. اما از خیلی وقت پیش هر جا متنی دیدم که اشاره ای به این وبلاگ داشته ازش یه کپی گرفتم و واسه خودم نگهداشتم. دیروز که خیلی اتفاقی فایلهای متنی رو زیر و رو میکردم برخوردم به این متنو تنم لرزید.

میبینی لاله جان؟ صبر کردیم و از روزای تلخ دادگاه هم نوشتم. از تلاش برای بیرون کشیده شدنم از چاه تنهایی، از دربدری راهروهای دادگاه. یه کم بیشتر صبر کنیم، شاید خوش شانسی به من رو بیاره. در غیر این صورت به چاهی می افتم عمیق تر از این که هستم: بی پناهی… میدونی، من برای دوست داشتن زندگی سالها زحمت کشیدم. نعمت خدادادی نبوده که متوجه از دست دادنش نباشم. در تمام این مدت میدیدم چه بلایی داره سرم میاد…
تو این بیست روزه هیچ تلفنی ازت نداشتم. ایمیل هم نزدی، SMS هم. بیخبری مطلق…
احتمالا خودت نمیدونی، اما این متنت، یادم آورد که تو این سه سال و نه ماه با چه هراسی زندگی کردم و هیچوقت از زندگی روبرنگردوندم. این که هر روز با لیخند روی این صندلی زهوار در رفته نشستم و از درون عشق نوشتم و خدا میدونه از بیرون چه فشاری رو تحمل کردم. دیدم حالا چقدر کم تحمل شدم. چقدر خسته و ترسو شدم… متن تو یادم آورد که میشه خون دل خورد اما لبخند به لب آورد. ممنونم که یادم آوردی هنوز دارم نفس میکشم.
راستی، خودت خوبی؟!

پی نوشت:
من هنوز هیچ راهی، مطلقا هیچ راهی پیدا نکردم. بجز همین که این بالا نوشتم: امید.

از ماست که بر ماست

نه این که از قبول نداشتم. اما اینکه چیزی رو با تمام وجودت حس کنی خیلی فرق میکنه با اینکه بگی چیزی رو قبول داری… حالا دیگه با تمام وجودم فکر میکنم هیچ چیز تو این دنیا بیجواب نمیمونه. حس میکنم تمام این بدبختیا و سختیا که سرم میاد نتیجه کارا و انتخاباییه که قبلا کردم. نگین غیب میگه! میخوام بگم شاید اگه تو پونزده سالگی رو در اتاقم با خط درشت نمینوشتم قبل از ورود در بزنید و همه وقتمو تو اتاقم نمیگذروندم که وقتی مامانم با من کار داره مجبور بشه در بزنه، صدام کنه، بگه در رو باز کنم و صبر کنه تا من سلانه سلانه بیام و در رو که قفلش کرده بودم باز کنم، امروز مجبور نمیشدم حتی واسه رفتن به دستشویی در رو نیمه باز بذارم تا مبادا بچه ها کار خطرناکی بکنن…

این همون کشی ه که هر چی بیشتر بکشیش، محکمتر میخوره تو صورتت. واسه فهمیدنش تقریبا بیست سال زمان نیاز داشتم.

خلیج فارس

امروز فردا متن مینویسم… خبر تازه ای ندارم. صبوری و انتظار و دلتنگی…

اما فقط خواستم خواهش کنم اگه سختتون نیست روی لینک arabian gulf یکی دو بار کلیک کنید. یه اعتراض کوچولوئه واسه ایرانی دونستن خلیج فارس.

ممنونم.

روزنه

همه به من لطف داشتن. ایمیل میزنن. کمک میکنن و راهکار نشون میدن. از اونایی هم که برام آرزوی موفقیت کردن، انرژی مثبت فرستادن، دعا کردن ممنونم… کاش یادم بمونه، کاش همیشه یادم بمونه که مهربانترین مهربانان با من همراه بودن. کاش یادم بمونه هیچوقت هیچکس رو بی جواب و ناامید نکنم. یادم بمونه که هروقت کسی از من چیزی خواست تا جایی که توان دارم تلاش کنم. به جبران این روزای سخت و حمایتی که شما از من میکنین.

لطفا اگه هنوز راهی به نظرتون میرسه بهم ایمیل بزنین. من همچنان به کمک نیازمندم…

مادر وبلاگستان؟

امروز وبلاگ من دوساله شد.
دو سال پیش وقتی شروع کردم ترس جدایی از بچه هام زندگیمو سیاه کرده بود. حالا بعد از گذشت دو سال باز هم تو همون وضعیتم، بلکه هم بدتر. با تفاوتهای خیلی خیلی بزرگ. پدرم، بزرگترین حامی مو از دست دادم. که این باعث شد راهها برای آزار و اذیت من باز بشه و تقریبا همه اونایی که بخاطر پدرم حاضر بودن برای من کاری بکنن به این دلیل که تو مسائل خانوادگی (و خصوصا طلاق) پیشقدم نمیشن پا پس کشیدن. مهریه م رو هم از دست دادم. اونو قسط بندی کردن و تقریبا من بدون سلاح شدم.
چیزی که تا امروز منو نگه داشت عشق مادریم بود که اینو هم دارن زیر پا له میکنن. پشت این سطرهای به ظاهر شاد و سرمست از زندگی، اشکها و دردهای زنی هست که آخرین جز وجودیش رو هم به حراج گذاشتن: مادری… مادری… همونی که به واسطه ش بهشت قرار بود زیر پای من باشه الان شده ابزاری جهنمی برای از بین بردن و شکنجه من، شخصیتم، هویتم… زنی که میخواست زن باشه، آدم باشه، زنی که حاضر نشد با هر چیزی بسوزه… ساختن تو مرامش بود، اما مفهوم سوختن رو نمیفهمید…
این عاقبت مادریه که سعی کرد پناه باشه واسه بچه هاش. نقطه ضعفش رو دیدن، عذابش دادن، زجرش دادن، این کیفر دوست داشتنش بود. زخمی و ضعیف یه گوشه نشستم. دیگه نمیتونم حتی از خودم دفاع کنم، دیگه نمیتونم… یه مادر خسته و از پا افتاده. مادری که دستش به هیچ جا بند نیست. تنهاست. بچه هاش رو داره از دست میده.
گریه میکنم. ماههاست که گریه میکنم. الان هم گریه میکنم. اما انگار این گریه ها راه به جایی نداره. شاید وجودم هنوز اونقدر صاف نشده که صدای منو کسی بشنوه. شاید وقتش باشه که از همه عذر بخوام. شاید… اما باید بیشتر از هر چیز از بچه هام معذرت بخوام انگار. انگار این بزرگترین کار ناتمام من بوده. کوزه ای که به دوش کشیدم و نتونستم تا آخر مسیر ببرم.
بچه های من، چقدر الان دلم میخواست به اسم واقعی صداتون کنم. چقدر دلم میخواست که میتونستم لبخند بزنم و بگم خواب دیدیم مادر. تمام شد. دیگه نترسین، من اینجام. چقدر دلم میخواست که میتونستم قوی باشم و به شما هم دلداری بدم. بچه های نازنین من، ببخشین که به دنیا آوردمتون، ببخشین که وادارم کردن تنهاتون بذارم. ببخشین که نتونستم باقی بمونم. ببخشین که منو سایه کردن. سیاه کردن. ببخشین بچه های گلم. عروسکای من. ببخشین که فرصت بودن از من گرفته شد. من باید حدس میزدم دنیایی که فرداش معلوم نیست چی میشه اونقدر جای خوب و مطمئنی نیست که بچه هام رو بخوام توی هفت سالگی (یا حتی زودتر از اون) تنها بذارم. ببخشین که مطمئن نبودم و به دنیاتون آوردم. ببخشین که نتونستم حفظتون کنم. نه که نتونسته باشم. نذاشتن. نمیذارن مادر.*

یه کاری نمیشه واسه من کرد؟ مردم از بس غرور داشتم و چیزی نخواستم. نمیشه؟ نمیشه کاری کرد که بچه هام کنارم بمونن؟ نمیشه؟ خواهش میکنم…

* تا روزی که بچه ها با من زندگی میکنن این وبلاگ به روز میشه. من هنوز زمان دارم. هنوز با من هستن. هنوز مبارزه میکنم. هنوز…
هنوز وسعتش زیاده. نه؟

**یه آدم که احتمالا خیلی خیلی احساس خوشمزگی میکنه اخیرا با اسم من کامنت میذاره. تو شرایطی نیستم که این مسائل رو درک کنم. این کار رو یکی از کثیفترین کارهایی میدونم که ممکن بود در این دنیای مجازی انجام بشه. لطف میکنین در صورت امکان در مورد هر کامنت مشکوکی از طریق ایمیل با خودم در تماس باشید؟ لطف میکنین ایمیلهای ویروسی و غیر اخلاقی که (به ظاهر) از طرف من برای شما ارسال میشه بدون تامل دیلیت کنید؟ حتی اگه آی پی نشون بده که کامنت یا ایمیل از کرج پست شده؟ لطفا چرندیات رو به من نسبت ندین. کار من نیست. ممنونم.

مادر عجول، بی حوصله و پشیمان

چند روز پیش آلوشا با کنجکاوی ازم پرسید: «مامان شما داداش منو چیکارش کردی؟» ابروهامو بالا بردم و با حیرت پرسیدم: «داداش؟ کدوم داداش؟!» سرش رو با جدیت تکون داد و گفت: «چرا دیگه… همون داداشی رو که از من بزرگتر بوده.» راستش نفسم بند اومد. نشستم کنارش و بهش گفتم: «آلوشای عزیزم. تو اولین بچه من بودی. من قبل از تو هیچوقت بچه ای نداشتم.» پافشاری کرد: «همون که حتما مرده.» دیگه دهنم حسابی باز موند. سعی کردم آروم باشم: «من هیچوقت بچه ای نداشتم که مرده باشه. حتی تو شکمم. من فقط دو بار بچه دار شدم. یکیش تو بودی و یکی هم خواهرت. ممکنه به من بگی این حرفای مزخرف رو کی بهت گفته؟» اما آلوشا بدون توجه به سئوال من پرسید: «قول میدی؟» سرمو تکون دادم و گفتم: «قول میدم. تو اولین بچه من بودی. من بجز تو پسر دیگه ای ندارم. حالا به من بگو کی این حرفا رو بهت زده.» و همون موقع داشتم تو ذهنم تجزیه تحلیل میکردم درسته بچه رو تحت فشار بذارم تا بفهمم این حرفا از کجا آب میخوره یا نه که آلوشا دوباره پرسید: «خب مامان… اما اون یکی داداش که قراره بعد از من به دنیا بیاد چی؟» حرف به اینجا که رسید راستش دیگه بریدم. شونه آلوشا رو گرفتم و گفتم: «من دیگه به سئوالات جواب نمیدم، حرفاتم گوش نمیکنم. کدوم بچه؟ من تو بزرگ کردن شما دو تا موندم. فهمیدی؟ هر کسم از این به بعد راجع به این چیزا ازت سئوال کرد همینا رو بهش میگی. خب؟» زیاده روی کردم. عجله کردم و به بچه فرصت کامل ندادم. میدونم. یعنی وقتی فهمیدم که آلوشا با بغض کتابچه شعر مهدش رو آورد و گفت: «پس چرا این اینجا* از یه داداش دیگه حرف زده؟»
بعد از تحریر:
1- بابا ما اصلا ژنتیکی سه انگشتی هستیم. خوب شد؟
2- این متن برای خود من نوشته دردناکی بود. بچه ها دنیای متفاوتی دارن. کاش میذاشت یه کمی ذهنم آزاد باشه واسه رسیدگی بهتر به بچه ها. کاش میفهمید…
*کتابش الان پیشم نیست. فردا براتون اون شعر کذایی رو مینویسم. یه شعره راجع به انگشتای دست. 5 تا انگشت مامان و بابا، خواهر و برادر و راوی که یا دختره یا پسر…

سپاس فراوان از خود

به ناشا میگم: «تو خوشگلی؟» میگه: «آاااااااااره.» صدامو بچه گونه میکنم و میگم: «منم خوشگلم.» بهم اخم میکنه و میگه:«اِ…. مگه تو ناشایی؟!!»

لبخند دم صبح

از وبلاگ آلوچه خانومبا صدای وول خوردنش بيدار می شم (هيچوقت نفهميدم چطوری صدای وول خوردنش منو که روی تختم توی اتاق خودمون خوابيدم بيدار می کنه) می رم اتاقش می بينم گيج و منگول نشسته وسط تختش. تختش اونقدر پهن هست که منم توش جا بشم البته پاهامونمی تونم دراز کنم! می رم توی تختش, بغلش می کنم و شروع می کنم بهش شير می دم… متوجه نمی شم چقدر گذشته شايد 7-8 دقيقه, بعد سرعت شير خوردنش کم می شه! هوا بيرون کم کم روشن می شه… و پسرک کماکمان آروم آروم شير می خوره… سرعتش بازم کمتر می شه بعد متوقف می شه, از خودم جداش می کنم, يه کم صبر می کنم… بعد از پيشش بلند می شم, يه دفعه چشمای خواب آلوش رو باز می کنه و بادقت بهم نگاه می کنه, هنوز نمی دونم چه کار کنم دوباره بخوابم پيشش يا نه!؟ هنوز عکس العملی نشون نداده… بعد انگار يه دفعه منو می شناسه… يکی از خوشگل ترين لبخندهاشو تحويلم می ده و بعد دوباره چشماشو می بنده و می خوابه… لبخندی که يه مدل عجيب و غريبی حاکی از يه جور آرامش و اطمينان خاطر بود… طوری که دلتو بلزرونه و خواب رو از سرت بپرونه… سعی می کنم اون لبخند دم صبح رو, با تمام جزئیاتش به خاطر بسپارم!

از میان وبلاگها

از وبلاگ خاطرات خانوادهداشتم نماز مي‌خوندم تجربه بهم نشون داده كه هميشه بايد يك مهر اضافه داشته باشم مهر اضافي رو شادمهر برداشت و مثلا نماز خوند و بعد آرتا خواستش اون هم داد به آرتا , يك كم مهر دستش بود و بعد پرتش كرد زمين. شادمهر با قيافه عصباني دويد سمت آرتا و داد زد خدا رو نزن!

از وبلاگ پنیر خامه ایقصه های من و بابام. آخه اینم شد کتاب برای گروه سنی 3 تا 7 سال؟! «یکی بود یکی نبود …. من خیلی کوچک بودم که مادرم مرد!» همین طور که داشتم میخواندم، وقتی چشمم کلمه «مرد» را دید، مغزم فرمان داد این کلمه را برای بچه نخوان. پس فوری تغییرش دادم به «رفت یه جای خیلی دور» که تربچه پرسید: «یعنی کجا؟» گفتم: «نمیدونم دیگه، یه جای دور.» که تربچه گفت: «آهان! يعنی مرده!!»

از وبلاگ دوستانههفته پيش از راديو کلمه «رسانه» رو شنيد. پرسيد رسانه يعني چي؟ گفتم: يعني وسيله اي که خبر مي رسونه؛ مثل… نسترن: مثل کلاغه!

بابایی

دیروز آلوشا با لب خندون اومد خونه و گفت: «مامان… فکرشو بکن! ما تو مهدمون یه همکلاسی داریم که فامیلش بابایی ه.» و غش غش خندید. لبخند زدم و گفتم: «آهان. خب آره. خیلیا فامیلشون باباییه.» اما آلوشا به خنده ش ادامه داد و گفت: «از اون خنده دارتر اینکه خواهر کوچیکه شم باباییه…. فکرشو بکن؟ تو خونه شون همشون از دم بابا بزرگن*!»

*ما به بابا بزرگ میگیم بابایی. به مامان بزرگ هم میگیم مامانی. چراشو نمیدونم. میگیم دیگه.

فراز پنج ساله و نيمه

از وبلاگ فرازمن هنوز نميفهمم فراز يه بچه كوچولوي پنج ساله و نيمه است يا يك مرد حسابي پنج ساله و نيمه! بعضي اوقات ميبينم شديدا احتياج داره بغلش كنم و بوسش كنم و دورش بگردم و باهاش بازي هاي كودكانه بكنم و بعضي اوقات مثل امشب…
توي راه از مدرسه به منزل براش توضيح دادم كه امشب زياد نميتوني با بابايي باشي و با هم صحبت كنين و بازي كنين. براي اينكه اولا بابايي مريض شده و تب داره و ممكنه اگه بهش بچسبي تو هم مريض بشي و بعدشم همش پاي كامپيوتر است و بايد حتما امشب كارش را تمام كنه و با هم قرار گذاشيم تا موقع خواب فقط دو نفري با هم باشيم و بذاريم بابايي كارش را تمام كنه…
توي اتاقش نشسته بوديم . من مشغول يك پازل بودم و فراز هم اون طرف تر مشغول يك پازل ديگه…
فراز: «مامان. شام چي داريم؟» مامان نيلو: «راستش هيچي! شام هنوز نداريم.» فراز: «چرا؟» مامان نيلو: «آخه من دارم پازل درست ميكنم. چطوري شام درست كنم؟» فراز: «خوب تو برو شام درست كن.» مامان نيلو: «نه! پازلم مهم تره. بذاراول پازل را تمام كنم.» فراز: «مامان! اين حرفي كه تو ميزني مثل اينه كه صبح يكي بخواد بره سر كارش ولي همش ملافه اش را تايدي آپ كنه. هرچي بهش بگن ديرت شد اون محل نذاره و بگه: تايدي آپ كردن ملافه ام كه مهم تره!» مامان نيلو: «چشم! حالا شام چي دوست داري؟» فراز: «شام «آماده اي» نميخوام . يه چيزي بپز كه داغ باشه.» (شام حاضري را ميگه شام آماده اي)…
شب موقع خواب: كتابش را خوندم و چراغ را خاموش كردم و آماده شديم براي خواب. مامان نيلو: «بخواب پسر خوبم. خواب هاي خوب ببيني… مثل خواب… خرگوش… يه خرگوش سفيد.» فراز: «نه مامان! ميخوام خواب بابايي را ببينم. امشب خيلي ميسش كردم!» مامان نيلو: «عزيزم بابايي خيلي كار داره . تو بخواب وقتي كارش تمام شد يكي دو ساعت ديگه مياد پيش تو ميخوابه!» فراز: «مامان يه چيزي نگو كه ايمپاسيبل باشه! مثل اينه اين قلك خالي من فردا كه از خواب بيدار ميشم پر از پول شده باشه!» مامان نيلو: «منظورت چيه؟» فراز: «آخه بابايي كه مريضه مگه ميتونه دو ساعت ديگه خوب بشه كه بياد پيش من بخوابه؟ من بايد امشب خوابش را ببينم.»
امشب مطمئن شدم كه فراز يك مرد حسابی پنج ساله و نيمه است. پسر بچه اي كه هنوز تمام دندان هاي شيري اش را داره ولي شعورش خيلي بيشتر از مادرش است كه باسرعت داره موهاش را سفيد ميكنه!

فلسفه

نمیدونم کدوم برنامه تلویزیون بود اما به هر حال یه گوشه تصویر نوشته بود زنده. آلوشا که انگار توجهش خیلی به کلمه زنده جلب شده بود، انگشت اشاره ش رو گذاشت روی صفحه تلویزیون و گفت: «اینجا نوشته زنده. دیدی مامان؟» سرمو تکون دادم یعنی که دیدم. چند بار زنده رو زیر لب تکرار کرد و بعد انگار که کشف مهمی کرده، با هیجان اومد طرفم و گفت: «میدونی مامان؟ اونجا نوشته زنده. یعنی همه اینایی که اینجا هستن زنده ن… هنوز هیچکدومشون نمردن! آخ جون همه شون زنده ن.»