دیروز آلوشا با لب خندون اومد خونه و گفت: «مامان… فکرشو بکن! ما تو مهدمون یه همکلاسی داریم که فامیلش بابایی ه.» و غش غش خندید. لبخند زدم و گفتم: «آهان. خب آره. خیلیا فامیلشون باباییه.» اما آلوشا به خنده ش ادامه داد و گفت: «از اون خنده دارتر اینکه خواهر کوچیکه شم باباییه…. فکرشو بکن؟ تو خونه شون همشون از دم بابا بزرگن*!»
*ما به بابا بزرگ میگیم بابایی. به مامان بزرگ هم میگیم مامانی. چراشو نمیدونم. میگیم دیگه.