از میان وبلاگها

از وبلاگ خاطرات خانوادهداشتم نماز مي‌خوندم تجربه بهم نشون داده كه هميشه بايد يك مهر اضافه داشته باشم مهر اضافي رو شادمهر برداشت و مثلا نماز خوند و بعد آرتا خواستش اون هم داد به آرتا , يك كم مهر دستش بود و بعد پرتش كرد زمين. شادمهر با قيافه عصباني دويد سمت آرتا و داد زد خدا رو نزن!

از وبلاگ پنیر خامه ایقصه های من و بابام. آخه اینم شد کتاب برای گروه سنی 3 تا 7 سال؟! «یکی بود یکی نبود …. من خیلی کوچک بودم که مادرم مرد!» همین طور که داشتم میخواندم، وقتی چشمم کلمه «مرد» را دید، مغزم فرمان داد این کلمه را برای بچه نخوان. پس فوری تغییرش دادم به «رفت یه جای خیلی دور» که تربچه پرسید: «یعنی کجا؟» گفتم: «نمیدونم دیگه، یه جای دور.» که تربچه گفت: «آهان! يعنی مرده!!»

از وبلاگ دوستانههفته پيش از راديو کلمه «رسانه» رو شنيد. پرسيد رسانه يعني چي؟ گفتم: يعني وسيله اي که خبر مي رسونه؛ مثل… نسترن: مثل کلاغه!