لبخند دم صبح

از وبلاگ آلوچه خانومبا صدای وول خوردنش بيدار می شم (هيچوقت نفهميدم چطوری صدای وول خوردنش منو که روی تختم توی اتاق خودمون خوابيدم بيدار می کنه) می رم اتاقش می بينم گيج و منگول نشسته وسط تختش. تختش اونقدر پهن هست که منم توش جا بشم البته پاهامونمی تونم دراز کنم! می رم توی تختش, بغلش می کنم و شروع می کنم بهش شير می دم… متوجه نمی شم چقدر گذشته شايد 7-8 دقيقه, بعد سرعت شير خوردنش کم می شه! هوا بيرون کم کم روشن می شه… و پسرک کماکمان آروم آروم شير می خوره… سرعتش بازم کمتر می شه بعد متوقف می شه, از خودم جداش می کنم, يه کم صبر می کنم… بعد از پيشش بلند می شم, يه دفعه چشمای خواب آلوش رو باز می کنه و بادقت بهم نگاه می کنه, هنوز نمی دونم چه کار کنم دوباره بخوابم پيشش يا نه!؟ هنوز عکس العملی نشون نداده… بعد انگار يه دفعه منو می شناسه… يکی از خوشگل ترين لبخندهاشو تحويلم می ده و بعد دوباره چشماشو می بنده و می خوابه… لبخندی که يه مدل عجيب و غريبی حاکی از يه جور آرامش و اطمينان خاطر بود… طوری که دلتو بلزرونه و خواب رو از سرت بپرونه… سعی می کنم اون لبخند دم صبح رو, با تمام جزئیاتش به خاطر بسپارم!