چند روز پیش آلوشا با کنجکاوی ازم پرسید: «مامان شما داداش منو چیکارش کردی؟» ابروهامو بالا بردم و با حیرت پرسیدم: «داداش؟ کدوم داداش؟!» سرش رو با جدیت تکون داد و گفت: «چرا دیگه… همون داداشی رو که از من بزرگتر بوده.» راستش نفسم بند اومد. نشستم کنارش و بهش گفتم: «آلوشای عزیزم. تو اولین بچه من بودی. من قبل از تو هیچوقت بچه ای نداشتم.» پافشاری کرد: «همون که حتما مرده.» دیگه دهنم حسابی باز موند. سعی کردم آروم باشم: «من هیچوقت بچه ای نداشتم که مرده باشه. حتی تو شکمم. من فقط دو بار بچه دار شدم. یکیش تو بودی و یکی هم خواهرت. ممکنه به من بگی این حرفای مزخرف رو کی بهت گفته؟» اما آلوشا بدون توجه به سئوال من پرسید: «قول میدی؟» سرمو تکون دادم و گفتم: «قول میدم. تو اولین بچه من بودی. من بجز تو پسر دیگه ای ندارم. حالا به من بگو کی این حرفا رو بهت زده.» و همون موقع داشتم تو ذهنم تجزیه تحلیل میکردم درسته بچه رو تحت فشار بذارم تا بفهمم این حرفا از کجا آب میخوره یا نه که آلوشا دوباره پرسید: «خب مامان… اما اون یکی داداش که قراره بعد از من به دنیا بیاد چی؟» حرف به اینجا که رسید راستش دیگه بریدم. شونه آلوشا رو گرفتم و گفتم: «من دیگه به سئوالات جواب نمیدم، حرفاتم گوش نمیکنم. کدوم بچه؟ من تو بزرگ کردن شما دو تا موندم. فهمیدی؟ هر کسم از این به بعد راجع به این چیزا ازت سئوال کرد همینا رو بهش میگی. خب؟» زیاده روی کردم. عجله کردم و به بچه فرصت کامل ندادم. میدونم. یعنی وقتی فهمیدم که آلوشا با بغض کتابچه شعر مهدش رو آورد و گفت: «پس چرا این اینجا* از یه داداش دیگه حرف زده؟»
بعد از تحریر:
1- بابا ما اصلا ژنتیکی سه انگشتی هستیم. خوب شد؟
2- این متن برای خود من نوشته دردناکی بود. بچه ها دنیای متفاوتی دارن. کاش میذاشت یه کمی ذهنم آزاد باشه واسه رسیدگی بهتر به بچه ها. کاش میفهمید…
*کتابش الان پیشم نیست. فردا براتون اون شعر کذایی رو مینویسم. یه شعره راجع به انگشتای دست. 5 تا انگشت مامان و بابا، خواهر و برادر و راوی که یا دختره یا پسر…