کسی هست؟

من نیاز به کمک دارم. خواهش میکنم. من نیاز به کمک دارم…
کسی هست که صدای منو بشنوه؟
کسی هست؟
کسی هست؟

از وبلاگ غربتستان:
– اسب تروآ از بيرون فقط يک اسب بود و از درون يک اتوبوس.
– خوک حيوان بسيار مفيدی است. همه چيز آن را ميشود استفاده کرد: گوشتش را ميشود خورد، از پوستش ميشود چرم ساخت، از مويش ميتوان قلم‌مو درست کرد و اسمش هم برای فحش دادن خوب است.
– سگها آب را بسيار دوست دارند. بعضيها به درون درياچه ميپرند و شنا ميکنند. بعضيها ديگر دوست ندارند برگردند و در آب ميمانند و سگ‌ماهی ميشوند.
– بيمارستان جايی است که آدمها به آنجا ميروند تا متولد بشوند.
– قارچها معمولاً در جاهای مرطوب رشد ميکنند و به همين دليل شکل يک چتر را دارند.

باز هم آذر

از وبلاگ برای روز مبادامادر نشسته است روي زمين و برادرم را گذاشته روي پاهايش و تكانش مي دهد. فقط در اين صورت او گريه نمي كند. گريه كه چه عرض كنم ، عربده نمي كشد. درست بر عكس من كه صداي گريه ام را بندرت كسي شنيده. مادر همينطور كه برادر چند ماهه ام را كه يك سال از من كوچكتر است روي پاهايش تكان مي دهد، مجله هم مي خواند. من تازه ياد گرفته ام كه بدون وحشت از زمين خوردن راه بروم و به هر جائي سرك بكشم. چرخي دور خانه مي زنم. همه جا به هم ريخته است. ظرفها و لباسهاي نشسته، كاغذهائي كه هم جا ولواند، غذاهاي نيم خورده اي كه همينطور روي سفره پخشند… گرسنه هستم. جايم را هم بايد عوض كنند. سنگين شده و موقع راه رفتن اذيتم مي كند… مي روم سراغ مادر و صدايش مي كنم. نگاه ام نمي كند حتي. چنان غرق مجله خواندن است كه چيزي نمي شنود. برمي گردم و ناني از سفره بر ميدارم و به دهان مي برم. خشك شده و سفت. يك تكه اش را توي دهانم نگه مي دارم و مي روم سرم را كنار پاي مادر مي گذارم. چشم مي دوزم به عكس رنگي پشت جلد مجله و نان خيس خورده در دهانم را مي مكم تا خوابم ببرد…

جشنواره خورشید

گفتم حالا که قراره چند نفری از اینجا به وبلاگ من سر بزنن چند تا متن شاد بذارم تا با فضای جشنواره مناسبت داشته باشه.
در این زمینه خبرهایی هست البته. بعدا عرض میکنم خدمتتون.

برای همه کسایی که من و جوجه ها رو تو این مدت، ترک نکردن و همیشه همراهمون بودن، به امید اینکه روزی بتونم به راحتی بخندم و از ته دل شاد باشم و با احترام تمام و بهترین آرزوها برای همه شما…

دوستتون داریم.

پی نوشت:
اینجا نوشته بود: تنديس و لوح يادبود جشن‌واره به هم‌راه جايزه‌ی نقدی به خاطر خوش‌سليقه‌گی در طرح گرافيكی مناسب و رسيدن به فضای ظاهری گرم و باطراوت، روزنگاری و شخصيت‌پردازی صميمانه و مطلوب و رسيدن به ارتباط دوسويه‌ی بسيار فعال و مطلوب با خواننده‌گان و ساير وب‌لاگ‌نويسان، تعلق می‌گيرد به نويسنده‌ی وب‌لاگ «نوشی و جوجه‌هايش»

ضمنا ویولت بسیار عزیرم، بهت تبریک میگم و باور دارم استحقاق بهترینها رو در زندگیت داری.

tandis

نتیجه آموزش

فکر میکنم وسط یه سریال بود که یهو آلوشا ازم پرسید: «من من کردن یعنی چی؟» سرم رو خاروندم و با خودم فکر کردم: «عجب سوال سختی.» بعد گفتم: «یعنی این دست، اون دست کردن. دو به شک بودن، تردید داشتن…..» اما با هر معنی، چشمای آلوشا گردتر میشد. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: «مردد بودن، لفتش دادن،…. آهان یعنی اینکه نتونی تصمیم بگیری و هی با خودت فکر کنی این کار رو بکنی و یا نکنی، یعنی…» حرفام که به اینجا رسید آلوشا با بی حوصلگی دستشو تکون داد و گفت: «خب حالا لطفا اینقدر من من نکن و برو واسه من یه خوردنی خوشمزه بیار!»

نه به بزرگی دایناسور

تازه میخواستم پتوم رو روم بکشم که صدای هق هق ناشا کنار تختم بلند شد. با تعجب پرسیدم: «ا… تویی؟ اینجا چکار میکنی؟» با گریه پرید تو بغلم و گفت: «خواب بد دیدم.» دلم خیلی سوخت. خودم رو یادم نمیاد. اما آلوشا هم تو سه سالگی زیاد خواب بد میدید. سفت تو بغلم فشارش دادم و گفتم: «بیا خانوم کوچولو. بیا امشب کنار مامانی بخواب.» و خوابوندمش رو تخت. اما قبل از اینکه بخوام پتو رو روش بکشم نازش کردم و گفتم: «خواب چی دیدی مامان؟ میخوای بهم بگی؟» سرشو تند تکون داد و گفت: «خواب دیدم یه دایناسوره میخواد انگشتای پامو بخوره.» خندیدم و پای راستشو تو دستم گرفتم و گفتم: «این انگشتا رو؟» گفت: «آره.» و با بغض نگام کرد.
انگشت کوچیکه پاشو کردم تو دهنم و با دندونام یه کمی فشارش دادم و گفتم: «وای! چه خوشمزه س. ناشا جونم، دایناسوره حق داشته. ببین منم دلم میخواد انگشتای پاتو بخورم.» اما ناشا پاشو از تو دهنم بیرون کشید و گفت: «اینو که نه، این یکی بزرگه رو. دایناسوره گنده بود. با این کوچیکه گشنه میمونه. تو هم گنده هستی. اما دایناسوره گنده تر بود!»

 

شکر خدا از ما گنده تر!! تو عوالم کودکی دخترمون یکی پیدا شد!

زیست‌شناسی

ناهار رو کشیدم و رو برگردوندم ببینم چکار دارن میکنن که چشمم خورد به آلوشا. بلند گفتم: «شکم خالی نوشابه نخور مادر، معده ت سوراخ میشه ها.» و بشقابها رو روی میز گذاشتم و صندلی خودم رو کشیدم کنار صندلی ناشا و اولین قاشق رو گذاشتم دهنش.
فکر میکنم قاشق دوم یا سوم بود که دیدم یادم رفته سالاد بیارم. واسه همین قبل از اینکه نق نق بچه ها بلند بشه یواشکی از جام بلند شدم رفتم سر یخچال… چشمتون روز بد نبینه هنوز یه قدم از بچه ها دور نشده بودم که از صندلیاشون پریدن پایین و دنبال هم کردن و با دهن نیمه پر شروع کردن به قلقلک دادن همدیگه و خندیدن. من که میترسیدم غذا تو گلوشون بپره با تحکم گفتم: «بسه دیگه، میخواین آپاندیستون بترکه؟» فکر میکنم کلمه آپاندیس اونقدر جلال و جبروت داشت که ناشا یه لحظه متوقف بشه و زل بزنه و به صورتم و بپرسه: «اونوقت خون میاد؟» من که از گرفتن کلکم خیلی خوشم اومده بود سرم رو تکون دادم و گفتم: «بله که خون میاد. حالا مثل دو تا بچه خوب بیان اینجا و غذاتون رو بخورین.» اما آلوشا که انگار از قطع شدن بازیش زیاد خوشش نیومده بود خندید و با شیطنت ادای منو درآورد و گفت: «نوشابه نخور معده ت سوراخ میشه، بازی نکن آپاندیست میترکه، دروغ نگو زبونت جوش میزنه*!!، ولمون کن مامان بذار بازیمونو بکنیم!»

*در همین جا صراحتا اعلام میکنم این یکی از حرفای من نبود! هرچند باعث شد یادم بیاد بچه که بودم مامانم بهم میگفت اگه دروغ بگی خدا سنگت میکنه و من همیشه فکر میکردم چقدر دروغگو رو زمین ریخته!

مرگ و درد و زندگی

از وبلاگ برای روز مبادا:
گمان نكنم ديگر مادر يادش باشد كه درست فرداي روزي كه آقا بزرگ مرد ، من به دل درد مزمني دچار شدم كه تا مدتها دست از سرم بر نمي داشت . يادم هست ، با اينكه همه درگير مراسم ختم و سوم و هفتم و … بودند اما مرا پيش چند دكتر مختلف بردند تا شايد افاقه كند . هر دكتر هم كلي قرص و شربت و آمپول تجويز مي كرد ، بدون اينكه هيچيك سر در بياورند واقعن مشكل كجاست . هيچ كس ، هيچوقت از من نپرسيد وگرنه خودم همان روز اول مي گفتم . كار بدي نكرده بودم كه …
آقا جان پدر بزرگ مادر بود و هر دو همديگر را خيلي دوست داشتند . يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم و آمدم طبقه پائين تا صبحانه بخورم ، ديدم مادر نشسته روي زمين و گريه مي كند . من سه سال بيشتر نداشتم . روزهائي كه مادر خانه بود ، ميز صبحانه چيده شده بود و من مي نشستم تا او چاي بياورد . مثل هر روز نشستم . اما هر چه صبر كردم فايده اي نداشت . مادر همچنان گريه مي كرد …
«مادر ، چرا گريه مي كني؟» «آقا بزرگ مرد . » « يعني مريض شده ؟ » « نه . يعني مرده . » « مرده يعني چي ؟ » « يعني ديگر نيست . يعني از پيش ما رفت . » « كجا رفت ؟ » « پيش خدا . تو آسمونها » « خدا آقا بزرك را اذيت مي كند ؟ » « نه ، خدا همه را دوست دارد . » « خدا آقا بزرگ را هم دوست دارد ؟ » « آره » « پس تو چرا گريه مي كني ؟ » مادر با بدخلقي من را فرستاد دنبال نخود سياه . آخرين حرفش اين بود كه تو بچه اي ، نمي فهمي …
خانهء آقا بزرگ شلوغ بود . همه گريه مي كردند . آقا بزرگ دراز كشيده بود وسط اطاق خودش . همان كه پنجره بزرگي رو به حياط داشت و او از آنجا هميشه مواظب بود تا كسي يا چيزي گلهاي محمدي اش را خراب نكند … وقتي مادر رفت تا روي پدربزرگش را ببيند من هم لاي دست و پاي آدمها پنهان شدم و سر خوردم به اطاق . لحاف كلفتي كشيده بودند روي آقا بزرگ . مادر لحاف را كنار زد و شروع كرد به گريه كردن . صورت آقا بزرگ آرام بود . نمي فهميدم كه مادر و بقيه چرا گريه مي كنند . اما من هم از گريه آنها به گريه افتادم … دستي مرا از لابلاي جمعيت بيرون كشيد و بغل كرد و به حياط برد .
« دائي جان ، آقا بزرگ دردش مي آيد؟ غصه مي خورد ؟ » « نه ديگر . آلان حالش خوب است . خوب خوب .»
صداي جمعيت بلند شد . بعضي از زنها با صداي بلند گريه مي كردند . مردها هم چيزي را فرياد مي زدند . بعدها فهميدم لاالله الله مي گويند . آقا بزرگ را پيچيدند داخل فرش تبريزي كه وسط اطاقش پهن بود و با خود بردند …
« دائي جان ، ما نمي رويم ؟ » « نه . آنجا به درد بچه ها نمي خورد . » « مگر پيش خدا نمي روند ؟ آنجا ، به آسمان ؟ » « تو چقدر سوال مي كني دخترك . نه . اينها مي روند آقا جان را مي رسانند و برمي گردند . » «مي رسانند پيش خدائي كه همه را خيلي دوست دارد ؟ » « اين را كي به تو گفت؟» «مادر»
« آره ، مي رسانندش همان جا . »
شب با پدر برگشتيم خانه . برادر كوچكترم پيش مادر ماند .
« مي شود امشب پيش شما بخوابم ؟ » « نه . برو به اطاق خودت . »
سر پاگرد راه پله ، پر بود از گلدان . مادر هميشه مي گفت كه دست به خاك گلدانها نزنيم . مريض مي شويم ، ميميريم … به بزرگترين گلدان كه رسيدم ، چند مشتي از خاك آن خوردم . وقتي با دست زدن به خاك گلدان ممكن بود بميرم پس اينجوري حتمن مي مردم …
دراز كشيدم روي تختم در آن اطاق تك افتادهء طبقهء دوم و منتظر شدم تا كسي بيايد و پتو را روي سرم بكشد و بعد هم لاي فرش بپيچد و ببرد به آسمان ، پيش خدائي كه همه را دوست دارد …
آن شب كسي نيامد ، جز درد . شب بعد هم . از شب سوم خودم پتو را روي سرم كشيدم و منتظر شدم تا شايد خدا خودش بيايد براي بردنم … سالها گذشت ، خداي من مرد و من هنوز زنده ام اما از آن زمان به بعد، عادت كرده ام كه هرشب پتو را روي سرم بكشم و بخوابم . درست مثل آقا بزرگ وقتي مرده بود .

چهار گزینه‌ای

الف – امروز سالگرد فوتتون بود مامان. نیومدم به دیدنتون. بیام چی بگم؟ بیام بگم خوشحالم که دوازده سال پیش فوت کردین؟ بگم خوشحالم که امروز زنده نیستین تا مرگ تدریجی کوچکترین بچه تون رو ببینین؟ بیام اینا رو بگم که شما هم مثل من از به دنیا آوردن بچه تون پشیمون بشین؟ امروز نیومدم مامان… اما همه ش تو خونه راه رفتم و با خودم گفتم. ویروس نبوده، ژن هم نبوده. اینو یاد گرفتم مامان. من عشق به بچه هام رو از شما و بابا یاد گرفتم. مامان؟ ممکنه یه کم به حرفام گوش کنین؟ من به چیزی بیشتر از نصیحت نیاز دارم. ممکنه یه کمی معجزه برام جور کنین؟ نمیدونم چرا از هیچ جا هیچ کمکی نمیرسه…

ب – هیچ مردی رو ندیدم که بدون همراهی یه زن بتونه بچه های کوچولوش رو بزرگ کنه. مادر بزرگ، عمه، نامادری، مهد کودک و پرستار بچه و در بعضی موارد هم کمک همسایه ها. اما من خودم مصداق بارز بزرگ کردن دو بچه شیر به شیر به تنهایی هستم. من نمیدونم مردا واسه گرفتن حضانت بچه ها چه هدفی رو دنبال میکنن. میخوان دماغ زنا رو بخاک بمالونن؟ میخوان گوشمالی بدن؟ دلم میخواد بدونم چیزی بیشتر از احساس مالکیت در پدری که بچه هاش رو از مادر جدا میکنه هست یا نه؟ بعید میدونم… بچه رو دارایی خودشون میدونن. زن رو هم.

ج – چرا هیچکس قبل از عقد منو تفهیم اتهام(!) نکرد؟ چرا هیچکس بهم نگفت با ازدواج از چی محروم میشم و بجاش چی بدست میارم؟ چرا کسی بهم نگفتم فقط کمی بیشتر از ماشین جوجه کشی صاحب حق خواهم بود. فقط کمی…

د – مادری حرفه نیست. شغل نیست. وظیفه نیست، مادر حق و حقوق نداره. کسی بخاطر این کار کف نمیزنه. کسی برای مادر تره هم خورد نمیکنه. مادری فقط بیگاری تمام وقتیه که تنها محرکش عشق و تنها پاسخش هم عشقه. از روزی که بچه ها به دنیا میان تا روزی که خود آدم میمیره.

این دو تا نوشته پائینی مال ناشای گل مامانه که 15 آذر تولدش بود.
مامان هیچ حوصله وبلاگ نداشت. هیچ…
تولدت مبارک.

خرمالو

چشمام باز نمیشد. مانتوم رو تنم کردم و از چشمی نگاهی به پشت در انداختم. کی بود نفهمیدم، اما حدس زدم باید از همسایه ها باشه. در رو که باز کردم زن جوانی سبد پر از خرمالو رو به دستم داد و گفت: «اگه ممکنه ظرفش رو پس بدین.» گیج خواب خرمالوها رو روی میز اپن آشپزخونه ریختم و سبد رو دستش دادم و تشکر کردم. اومدم مانتو رو از تنم بیرون بکشم و قبل از اینکه بچه ها بیدار بشن بپرم تو تختم و بازم بخوابم که بدون اراده یه خرمالو رسیده برداشتم و با دست بازش کردم مغزش رو خوردم و پوستش رو بی توجه انداختم کنار خرمالوها و رفتم خوابیدم.

بعد از روشن کردن تلویزیون بچه ها رو صدا زدم. اول آلوشا پاشد و طبق معمول پرید تو دستشویی! اما ناشا مثل همیشه با ناز و بداخلاقی اومد تو هال و چشماش رو مالید و شروع کرد به غرغر کردن. تازه داشت غرغرهاشو وسعت میداد که چشمش خورد به خرمالوها. چشماش رو گرد کرد و گفت: «وای مامان… اینا دیگه چیه؟» نشستم رو مبل و دستش رو گرفتم و کشیدمش طرف خودم و شروع کردم به باز کردن دکمه های لباس خوابش. به آرومی گفتم: «خرمالوئه.» به صورتم نگاه کرد و گفت: «چی؟» لباس رو انداختم رو مبل و گفتم:«خرمالو… میوه س.» اومدم لباس خونه تنش کنم که دستمو کنار زد و رفت نزدیک میوه ها و یهو صورتشو جمع کرد و گفت:«ای مامان… ااااای…. خرماها رو کردی تو گوجه؟!!»

به‌روزرسانی

چند روز پیش ناشا بخاطر سرماخوردگی تو خونه موند. ساعت تقریبا ده شده بود که کم کم تو دست و پام پیچید و حس کردم یه جورایی دیگه داره بی حوصله میشه. این بود که بهش پیشنهاد کردم شعرای مهدش رو بلند بلند برام بخونه تا من گوش کنم و همزمان بتونم به کارای آشپزخونه برسم.
رفت رو مبل ایستاد و یه کمی دامنش رو اینور اونور کرد و با ناز و ادا خوند: «ما گلیم، ما سنبلیم، ما بچه های بلبلیم، اگه به ما آب معدنی ندین…» با خنده پریدم وسط شعرش و پرسیدم: «اگه بهتون چی ندن؟» لب و لوچه ش رو با حرص جمع کرد و گفت:«آب معدنی! گفتم که… حرف نزن! دارم شعر میخونم مامان!.. اگه به ما…»…

خب… بعله!

چینی شکننده

از وبلاگ فروغدر این مملکت بی در و پيکر به آساني مي توان آدمي را به ويراني کشاند .. آن هم زني با موقعيت شکننده اي مثل من . مي توان به او بدترين تهمت ها را زد و بعد نگاه همه را ديد که با تمسخر به او مي نگرند و بي آنکه پي دليل براي اثباتش باشند ، او را موضوع گزافه گويي هاي خود مي کنند . در اين مملکت به راحتي مي شود پاپوش دوخت ، به لجن کشيد و همه حيثيت يک عمر آدمها را مثل يک چيني شکست .. کسي کمک نخواهد کرد تا حتي خورده هاي آن چيني عتيقه را جمع کني ..هر کسي لگدي خواهد زد تا هر آنچه مانده است خوردتر و له تر شود… حالا من ايستاده ام با چيني شکننده ام در آغوش . آن را محکم گرفته ام و حاضر نمي شوم آن را به دست هر نامردي بسپارم . نمي دانم چه خواهد شد . آيا توان نگاه داريش را خواهم داشت؟…
بدترين چيز اين است که وقتي مورد آماج تهمت قرار مي گيري ، لازم نيست کسي درستي اش را اثبات کند … تو بايد خلافش را ثابت کني.

ذره‌بین

از وبلاگ سیبهای سرخ و زرداصلآ شکمو نيست اگه از او چيزي را که در حال خوردنش هست درخواست کنند ، فقط بخاطر اينکه دهني شده ممکنه مخالفت کنه. علاقه عجیبی به خيار داره. اغلب درشترين خيارها رو براي گاز زدن انتخاب ميکنه آنقدر درشت که تو دهنش جا نميشه. خيار اول و دوم را با کلاس ميخوره و از پيش دستي و کارد و چنگال استفاده ميکنه. اما موقع خوردن خيارهاي سوم و چهارم کلاس بي کلاس. با عجله و وحشتناک به اونها گاز ميزنه و نمک رو از ارتفاع بالا بشدت و بي دقت ميپاشه واز قيافه خندون و شادش معلومه که از اينجور خوردن خيار بيشتر لذت ميبره. (بگذريم که مبل و شلوارش رو هم سفيد ميکنه) اما نحوه خوردن خيار پنجم به بعد کاملآ متفاوته… خيار پنجم به بعد رو با حوصله و معمولآ در حالي که لم داده و به صفحه تلويزيون زل زده ، مثل بلال گاز ميزنه. اطراف خيار رو ميخوره تا اونجايي که از خيار بيچاره فقط يک رديف تخمه باقي ميمونه…