خرمالو

چشمام باز نمیشد. مانتوم رو تنم کردم و از چشمی نگاهی به پشت در انداختم. کی بود نفهمیدم، اما حدس زدم باید از همسایه ها باشه. در رو که باز کردم زن جوانی سبد پر از خرمالو رو به دستم داد و گفت: «اگه ممکنه ظرفش رو پس بدین.» گیج خواب خرمالوها رو روی میز اپن آشپزخونه ریختم و سبد رو دستش دادم و تشکر کردم. اومدم مانتو رو از تنم بیرون بکشم و قبل از اینکه بچه ها بیدار بشن بپرم تو تختم و بازم بخوابم که بدون اراده یه خرمالو رسیده برداشتم و با دست بازش کردم مغزش رو خوردم و پوستش رو بی توجه انداختم کنار خرمالوها و رفتم خوابیدم.

بعد از روشن کردن تلویزیون بچه ها رو صدا زدم. اول آلوشا پاشد و طبق معمول پرید تو دستشویی! اما ناشا مثل همیشه با ناز و بداخلاقی اومد تو هال و چشماش رو مالید و شروع کرد به غرغر کردن. تازه داشت غرغرهاشو وسعت میداد که چشمش خورد به خرمالوها. چشماش رو گرد کرد و گفت: «وای مامان… اینا دیگه چیه؟» نشستم رو مبل و دستش رو گرفتم و کشیدمش طرف خودم و شروع کردم به باز کردن دکمه های لباس خوابش. به آرومی گفتم: «خرمالوئه.» به صورتم نگاه کرد و گفت: «چی؟» لباس رو انداختم رو مبل و گفتم:«خرمالو… میوه س.» اومدم لباس خونه تنش کنم که دستمو کنار زد و رفت نزدیک میوه ها و یهو صورتشو جمع کرد و گفت:«ای مامان… ااااای…. خرماها رو کردی تو گوجه؟!!»