از وبلاگ برای روز مبادا:
گمان نكنم ديگر مادر يادش باشد كه درست فرداي روزي كه آقا بزرگ مرد ، من به دل درد مزمني دچار شدم كه تا مدتها دست از سرم بر نمي داشت . يادم هست ، با اينكه همه درگير مراسم ختم و سوم و هفتم و … بودند اما مرا پيش چند دكتر مختلف بردند تا شايد افاقه كند . هر دكتر هم كلي قرص و شربت و آمپول تجويز مي كرد ، بدون اينكه هيچيك سر در بياورند واقعن مشكل كجاست . هيچ كس ، هيچوقت از من نپرسيد وگرنه خودم همان روز اول مي گفتم . كار بدي نكرده بودم كه …
آقا جان پدر بزرگ مادر بود و هر دو همديگر را خيلي دوست داشتند . يك روز صبح وقتي از خواب بيدار شدم و آمدم طبقه پائين تا صبحانه بخورم ، ديدم مادر نشسته روي زمين و گريه مي كند . من سه سال بيشتر نداشتم . روزهائي كه مادر خانه بود ، ميز صبحانه چيده شده بود و من مي نشستم تا او چاي بياورد . مثل هر روز نشستم . اما هر چه صبر كردم فايده اي نداشت . مادر همچنان گريه مي كرد …
«مادر ، چرا گريه مي كني؟» «آقا بزرگ مرد . » « يعني مريض شده ؟ » « نه . يعني مرده . » « مرده يعني چي ؟ » « يعني ديگر نيست . يعني از پيش ما رفت . » « كجا رفت ؟ » « پيش خدا . تو آسمونها » « خدا آقا بزرك را اذيت مي كند ؟ » « نه ، خدا همه را دوست دارد . » « خدا آقا بزرگ را هم دوست دارد ؟ » « آره » « پس تو چرا گريه مي كني ؟ » مادر با بدخلقي من را فرستاد دنبال نخود سياه . آخرين حرفش اين بود كه تو بچه اي ، نمي فهمي …
خانهء آقا بزرگ شلوغ بود . همه گريه مي كردند . آقا بزرگ دراز كشيده بود وسط اطاق خودش . همان كه پنجره بزرگي رو به حياط داشت و او از آنجا هميشه مواظب بود تا كسي يا چيزي گلهاي محمدي اش را خراب نكند … وقتي مادر رفت تا روي پدربزرگش را ببيند من هم لاي دست و پاي آدمها پنهان شدم و سر خوردم به اطاق . لحاف كلفتي كشيده بودند روي آقا بزرگ . مادر لحاف را كنار زد و شروع كرد به گريه كردن . صورت آقا بزرگ آرام بود . نمي فهميدم كه مادر و بقيه چرا گريه مي كنند . اما من هم از گريه آنها به گريه افتادم … دستي مرا از لابلاي جمعيت بيرون كشيد و بغل كرد و به حياط برد .
« دائي جان ، آقا بزرگ دردش مي آيد؟ غصه مي خورد ؟ » « نه ديگر . آلان حالش خوب است . خوب خوب .»
صداي جمعيت بلند شد . بعضي از زنها با صداي بلند گريه مي كردند . مردها هم چيزي را فرياد مي زدند . بعدها فهميدم لاالله الله مي گويند . آقا بزرگ را پيچيدند داخل فرش تبريزي كه وسط اطاقش پهن بود و با خود بردند …
« دائي جان ، ما نمي رويم ؟ » « نه . آنجا به درد بچه ها نمي خورد . » « مگر پيش خدا نمي روند ؟ آنجا ، به آسمان ؟ » « تو چقدر سوال مي كني دخترك . نه . اينها مي روند آقا جان را مي رسانند و برمي گردند . » «مي رسانند پيش خدائي كه همه را خيلي دوست دارد ؟ » « اين را كي به تو گفت؟» «مادر»
« آره ، مي رسانندش همان جا . »
شب با پدر برگشتيم خانه . برادر كوچكترم پيش مادر ماند .
« مي شود امشب پيش شما بخوابم ؟ » « نه . برو به اطاق خودت . »
سر پاگرد راه پله ، پر بود از گلدان . مادر هميشه مي گفت كه دست به خاك گلدانها نزنيم . مريض مي شويم ، ميميريم … به بزرگترين گلدان كه رسيدم ، چند مشتي از خاك آن خوردم . وقتي با دست زدن به خاك گلدان ممكن بود بميرم پس اينجوري حتمن مي مردم …
دراز كشيدم روي تختم در آن اطاق تك افتادهء طبقهء دوم و منتظر شدم تا كسي بيايد و پتو را روي سرم بكشد و بعد هم لاي فرش بپيچد و ببرد به آسمان ، پيش خدائي كه همه را دوست دارد …
آن شب كسي نيامد ، جز درد . شب بعد هم . از شب سوم خودم پتو را روي سرم كشيدم و منتظر شدم تا شايد خدا خودش بيايد براي بردنم … سالها گذشت ، خداي من مرد و من هنوز زنده ام اما از آن زمان به بعد، عادت كرده ام كه هرشب پتو را روي سرم بكشم و بخوابم . درست مثل آقا بزرگ وقتي مرده بود .
خيلي جالبه كه تصويرچنين روشن و واضحي از خاطره اي درسه سالگي داريد. وسطش شك كردم كه بخش هايي زاييده ذهن پرورونده و روايي تان باشد. بهرحال مثل هميشه نوشته اي عالي ست و تلخ و دردناك درست مثل خود زندگي.
اما اينكه كودكي در سه سالگي به اتاق تك افتاده خودش تبعيد شود و خاك گلدان رابخورد تا بميرد وبرود پيش خدايي كه همه رادوست دارد خيلي درد داردبرايم . يك نكته توي ذهنم مثل چراغ هشدار روشنشد وآژير كشيد : كودك بسيار باهوش وكنجكاو سه ساله تنها مانده به دو احساس سخت ودردناك رسيده كه پشتش استدلال ها و نتايجي حاصل ازپردازش داده هاي منطقي محكم ايستاده :
احساس طرد شدن و احساس ناخوشايندي دوست داشته نشدن !
و مي رود توي تختش ميخوابد در انتظار دستاني كه پتو را روي سرش بكشند و او را تا پيش خدايي كه همه را دوست دارد برسانند و برگردند….
اين ازتلخترين داستان هاي واقعي است كه تابحال خوانده ام. تلخ تراز آنكه بشود برايش حتي اشك ريخت…. تصور آن دختر تنهاي سه ساله … !
حق دارد كه خدايش مرده باشد درحاليكه او بعد آن دل درد مشكوك زنده ماند تابقيه رنج هاي زيستن را تجربه كند ….
استادم به من ميگفت : اينكه عادت داري حتما حتي در گرماي تابستان بايد پتو رويت بكشي مربوط به احساس ناايمني است و ناامني !
تو مي داني چرا اين احساس را داري … اما من دقيقا نميدانم . سه سالگي ام يا دم نيست … فقط يادم هست ازتاريكي و سكوت و تنهايي ميترسيدم . خيلي.
لایکلایک
اینا رو به آذر میگین دیگه؟ چون من نویسنده این متن نیستم
لایکلایک
آره من چقد خنگم كه اون نصفه جمله بالايي متن رو نديدم !
لایکلایک
دور از جان
لایکلایک