نه به بزرگی دایناسور

تازه میخواستم پتوم رو روم بکشم که صدای هق هق ناشا کنار تختم بلند شد. با تعجب پرسیدم: «ا… تویی؟ اینجا چکار میکنی؟» با گریه پرید تو بغلم و گفت: «خواب بد دیدم.» دلم خیلی سوخت. خودم رو یادم نمیاد. اما آلوشا هم تو سه سالگی زیاد خواب بد میدید. سفت تو بغلم فشارش دادم و گفتم: «بیا خانوم کوچولو. بیا امشب کنار مامانی بخواب.» و خوابوندمش رو تخت. اما قبل از اینکه بخوام پتو رو روش بکشم نازش کردم و گفتم: «خواب چی دیدی مامان؟ میخوای بهم بگی؟» سرشو تند تکون داد و گفت: «خواب دیدم یه دایناسوره میخواد انگشتای پامو بخوره.» خندیدم و پای راستشو تو دستم گرفتم و گفتم: «این انگشتا رو؟» گفت: «آره.» و با بغض نگام کرد.
انگشت کوچیکه پاشو کردم تو دهنم و با دندونام یه کمی فشارش دادم و گفتم: «وای! چه خوشمزه س. ناشا جونم، دایناسوره حق داشته. ببین منم دلم میخواد انگشتای پاتو بخورم.» اما ناشا پاشو از تو دهنم بیرون کشید و گفت: «اینو که نه، این یکی بزرگه رو. دایناسوره گنده بود. با این کوچیکه گشنه میمونه. تو هم گنده هستی. اما دایناسوره گنده تر بود!»

 

شکر خدا از ما گنده تر!! تو عوالم کودکی دخترمون یکی پیدا شد!