باز هم آذر

از وبلاگ برای روز مبادامادر نشسته است روي زمين و برادرم را گذاشته روي پاهايش و تكانش مي دهد. فقط در اين صورت او گريه نمي كند. گريه كه چه عرض كنم ، عربده نمي كشد. درست بر عكس من كه صداي گريه ام را بندرت كسي شنيده. مادر همينطور كه برادر چند ماهه ام را كه يك سال از من كوچكتر است روي پاهايش تكان مي دهد، مجله هم مي خواند. من تازه ياد گرفته ام كه بدون وحشت از زمين خوردن راه بروم و به هر جائي سرك بكشم. چرخي دور خانه مي زنم. همه جا به هم ريخته است. ظرفها و لباسهاي نشسته، كاغذهائي كه هم جا ولواند، غذاهاي نيم خورده اي كه همينطور روي سفره پخشند… گرسنه هستم. جايم را هم بايد عوض كنند. سنگين شده و موقع راه رفتن اذيتم مي كند… مي روم سراغ مادر و صدايش مي كنم. نگاه ام نمي كند حتي. چنان غرق مجله خواندن است كه چيزي نمي شنود. برمي گردم و ناني از سفره بر ميدارم و به دهان مي برم. خشك شده و سفت. يك تكه اش را توي دهانم نگه مي دارم و مي روم سرم را كنار پاي مادر مي گذارم. چشم مي دوزم به عكس رنگي پشت جلد مجله و نان خيس خورده در دهانم را مي مكم تا خوابم ببرد…