لم داده بودم رو تخت و داشتم کتاب میخوندم که آلوشا دوان دوان اومد تو و بدون یه کلمه حرف یه سکه 5 تومانی گذاشت کف دستم و قبل از اینکه بخوام واکنش نشون بدم یه مداد سیاه از رو میزم برداشت و رفت بیرون.
نه که حالا مداد سیاه خیلی چیز باارزشی باشه، اما اگه شمام از اول مهر تا حالا یه رقم نجومی مداد و خودکار و چسب و خط کش و پاک کن گم کرده بودین حق داشتین مثل من از جا بپرین و با بی حوصلگی داد بزنین: «آهای بچه، مدادمو کجا میبری؟ زود برگردونش سرجاش.» و وقتی برنگشت داد من بلندتر شد: «مگه با تو نیستم؟ آهای آلوشا، الان میام برات… شنیدی؟» و میخواستم از جام بلند شم که آلوشا حیرت زده برگشت تو اتاق و گفت: «مامان؟ چرا شلوغش میکنی؟ خوب کرایه شو دادم که!» و با انگشت به سکه 5 تومانی که کف دست عرق کرده م بود اشاره کرد!
بایگانی ماهانه: ژانویه 2005
اسباببازی کفن
امروز تصمیم گرفتم برم سراغ اون چمدون جادویی و درشو باز کنم و چند تا از اسباب بازیای زمان بچگیمو که تا الان نگهشون داشتم دربیارم و بدم به بچه ها. چند تا باربی واسه ناشا، چندتا ماشین واسه آلوشا و خب… راستش استقبال بچه ها از اسباب بازیای کهنه و رنگ و رو رفته اونقدر زیاد بود که منم سر ذوق اومدم و یه ساعتی باهاشون خاله بازی کردم!
جالب اینکه تا در چمدونو باز کردم آلوشا با خوشحالی جیغ زد: «وااای مامان، عجب اسباب بازیای کفنی* داری!»
*خفن!
نمیدونم این کلمه خفن کجا به گوش بچه رسیده که تبدیل شده بود به کفن! به هر حال نیم ساعتی باعث خنده من شد.
و زندگی در گذر است.
از وبلاگ معلمی از بهشت: بابا مي گويند: «چقدر لاغر شده اي دختر!» جواب مي دهم: «باباجون مامان دو تا پسر شدم.» دو تا پسر را چنان غليظ و با تاكيد مي گويم كه بابا متوجه شوند كه نوه هاي شيطانش دارند رُسَم را مي كشند. علي تازگيها سينه خيز مي رود. دو روز است كه راه آشپز خانه را ياد گرفته خودش را به آنجا مي رساند و روي سراميكها سر مي خورد و كيف مي كند. امين اسمش را گذاشته علي لودر! خود امين جان هم كه همچنان مشغول بزرگ شدن هستند! دو سه روز پيش شعري را زير لب مي خواند فكر كردم ترانه اي جديد در مهد كودك ياد گرفته گوش تيز كردم و با كمال تعجب شنيدم: «دختر بندري تو چه قد نازي! مال آبادان نوك اهوازي!! عاشقت شدم……» پرسيدم: «امين جان اينو از كجا ياد گرفتي؟» گفت: «آقا اميري (راننده سرويس) برامون گذاشته.» یادم افتاد يك روز كه سوار تاكسي شديم هنوز توی ماشين ننشته، امين از راننده پرسيد: «آقا نوار شاد داري؟؟» با مهد تماس گرفتم. گفتم حاضرم نوار شاد مخصوص بچه ها بخرم بدهم به آقاي اميري براي بچه ها آهويي دارم خوشگله رو بذاره. مدير مهد حرفم را تاييد كرد و گفت: «خودم نوار بچه گونه ميدم به راننده، اما تا كي مي خوايد مانع امين بشيد؟ اون تو اين جامعه داره بزرگ ميشه. تا ابد که نمی تونيد جلوشو بگيريد.» گفتم: «درسته که امين معني اين شعرها رو نمي فهمه اما دوست ندارم از حالا ذهن كوچيكش از اين حرفها پر بشه.» فردا امين زير لب زمزمه مي كرد: «چه خوشگل چه خوشگل چه خوشگل شدي امشب!!!!!!» شب كه مهدي آمد خانه پرسيد: «بابا فيلم (شمسي* در باد) رو ديدي؟ همون كه پسره گرص و اكس ميخوره خودشو از پشت بوم پرت مي كنه پايين؟!»
*پی نوشت از نوشی: اسم فیلم هست شمعی در باد!
خودشیفتگی
از وبلاگ شبشیدها: مامانم رو صدا کرده که مامانی بیا و مامانم هم رفته و میگه جانم مامانی و پبل خانم به قاب عکس خودش که روی دراور اتاق مامان ایناس اشاره میکنه و میگه: «اونو بده به من» و مامانم در حال قربون صدقه رفتن بهش میگه: «پبل جان این کیه مامانی؟» و پبل جواب میده: «همونی که عشقته! همونی که عاشقشی!!»
حس مشترک
از وبلاگ نوشته هایی برای پسرم: فاصله خونه تا اداره خيلی زياده؛بايد هر روز از شمال غربی برم جنوب شرقی و برگردم، برای همين هميشه ماشين می برم؛ ديروز ماشين نداشتم و يه مسير رو مجبور بودم با اتوبوس بروم. توی اتوبوس ايستاده بودم که چشمم خورد به پسرکی هم سن وسال تو ؛با همون دقت نگاه و همون شيرينی لبخند؛ مدتی نگاهش می کردم و با چشم و ابرو با هم بازی می کرديم ازم شکلاتی گرفت و با نگاه معصومش ازم تشکر کرد که يک دفعه توجهم به مادرش جلب شد؛ احتمالا مادرش هم، همسن و سال خودم بود ولی شايد مال دنيای متفاوتی از اون چيزی که من درش هستم. اشک مثل بارون بهار روی گونه هاش می غلتيد و تند تند با گوشه روسری رنگ و رو رفته اش پاک می کرد و حتی گاهی وسط اون حالش چنان با ملايمت با پسرک رفتار می کرد و حرف می زد که آدم از خودش و بد اخلاقیهای احتماليش بدش می اومد. اونقدر منقلب شدم که تا شب شرافت توام با غم اون زن از جلوی چشمم دور نمی شد.
شب جمکران بوديم؛ برای نيايش نذر داشتم؛ نمی تونستم برای خودم؛ برای شماها دعا کنم؛ شايد تنها دعايی که صد ها بار زمزمه اش کردم؛ گشايش برای اون زن بود… نمی دونم؛ انگار حس مشترکی بود بين آنچه او ميکشيد با آنچه من از سر گذراندم…
اورکات
تقریبا هر دو سه روز یکبار سری به اورکات میزنم. به درخواستای دوستی همیشه جواب مثبت میدم، پیغاما رو میخونم، ایمیلای رسیده رو نگاه میکنم و صندوقش رو خالی میکنم و بعدم خارج میشم. گاهی هم دنبال دوستایی میگردم که خیلیاشون رو توی خرمشهر یا اصفهان گم کردم*.
این چند روزه بحث فیلتر شدن اورکات باعث شد منم روش یه کم حساس تر بشم و یه کم دقیقتر به پرونده اورکاتم دقت کنم. اسم دوستا، محتوای پیغاما، گروهها… بعد یهو پرده ای که جلوی چشمام بود و من متوجه ش نبودم کنار رفت و من دیدمش… اشتباهمو دیدم.
توی وبلاگ، از همون روز اول حواسم رو جمع کرده بودم. نمیدونم چی شد که اونجا حسابش از دستم در رفته بود. هیچوقت سعی نکرده بودم اینجا، تو این وبلاگ، زیاد از خودم بنویسم. حتی غصه هام از قصه مادریم بوده. خوشیام هم. به ندرت چسبیدم به اون بخش از زندگیم که دقیقا مال خودمه. اگه تو زندگی واقعیم از این چیزا بوده هم، تو وبلاگ نوشی خواسته یا ناخواسته یادم رفته ببینمشون، بنویسمشون… اصلا انگار من بجز مادر هیچ چیز دیگه ای نبودم و تنها دردم جدایی از بچه هام بوده. درسته که مهمترین وجه زندگی من همینه. اما خب، همه ش این نیست.
اما توی اورکات چکار کرده بودم؟
گروه خواب، کتاب، یونیسف، بی جیز، التون جان، ئی جینگ، فریدون فروغی، دکتر مصدق، گراهام گرین، مارگریت دوراس، غذاهای ایرونی، دایی جان ناپلئون، مبارزه با اعدام، متولدین شهریور، تن تن و…
من کی توی نوشی این همه از علائقم نوشته بودم؟ چند نفر از این لیست عریض و طویل سیصد و خورده ای نفری که در اورکات منو به جمع دوستانه شون راه دادن، واقعا منو (نه نوشی رو) میشناختن؟ این پرونده مال نوشی بود یا من؟
اشتباه کرده بودم. بدجوری هم اشتباه کرده بودم.
من حق نداشتم به اسم نوشی، همه اون چیزایی رو که خودم دوست داشتم ردیف کنم و ناخواسته بخوام که بقیه هم ببینن.
حالا از عضویت همه گروهها صرف نظر کردم. چندتایی بیشتر نمونده. اونم فقط بخاطر اینه که حتی اسمشون هم ادعایی بیشتر از نوشته های وبلاگ نوشی و جوجه هاش نداره.
اونا که دیده بودن، نگن نوشی جا زد. بگن نوشی خواست تو اورکات هم نوشی باقی بمونه. اگه هم حکایتی هست، بمونه واسه وقتی که با اسم واقعی خودش عضویت گرفت.
همین.
*کسی سراغ یا نشانی از خانمی به اسم مهشید سرهنگی داره؟
آش رشته روزای جمعه
از وبلاگ باغ بی برگی: تا اون جایی که یادمه مامان هیچ وقت آش رشته نپخته. آش رشته رو همیشه مادربزرگم (مامان مامانم) روزهای جمعه می پخت. با کوکو سبزی و ترحلوا. همیشه هم می گفت آرد ترحلوا رو نباید انقدر تفت بدی که سیاه بشه، نه انقدر که بی رنگ بشه. مامان مامانم تهرانیه.
اون موقع بچه تر بودیم. بزرگتر ها هم هنوز با هم بد نشده بودن. مامان بزرگم سرحالتر بود. پدر بزرگم زنده بود.جمعه ها جمع می شدیم دور هم. می زدیم توی سر و کول هم. 6-7 تا نوه هم سن و سال و جیغ جیغو. پدر بزرگم کیف می کرد.
مامان بزرگم برای من همیشه آش ساده بر میداشت. من هم کمی سرکه و شکر قاطیش می کردم و می خوردم. همه چین به دماغاشون می انداختن و می گفتن آش با سرکه و شکر؟ الحق که اراکی هستی. پدر بزرگم 10 ساله که دیگه نیست. نوه ها هم بزرگ شدن. خواهر برادرها هم با هم قهر هستن. این چشم دیدن اونو نداره اون چشم دیدن اینو. دو سه تا نوه باقی مونده هم دیگه کلاسشون به آش خوردن نمی خوره. عصرهای جمعه میرن بیرون پیتزا می خورن. مامان بزرگم هم با اینکه هنوز سر پا است دیگه حس و حال قدیمو نداره. عصر های جمعه هم دلگیر تر شده و من هنوز دلم می خواد آش رشته رو با سرکه و شکر بخورم.
…
و این متن روز جمعه از همون وبلاگ…
جوجههای مامان
تازه موی بچه ها رو خشک کرده بودم که یادم افتاد یکی دو روزه میخوام ناخناشون رو بگیرم اما فراموش میکنم. این بود که بلند گفتم: «بچه ها بیاین ناخناتون رو کوتاه کنم.»
اما انگار با دیوار حرف زدم! انگار نه انگار. حالا هر بار سر اینکه کی اول باشه دعوا میشد، این بار نمیدونم سرشون به چی گرم شده بود که اصلا به اینکه بیان و واسه چند دقیقه آروم بشینن رضایت نمیدادن.
اول با بی حوصلگی یه کم غرغر کردم که اگه تا سه شمردم و نیومدین فلان میکنم و پا میشم و … بعد که دیدم فایده نداره گفتم: «باشه…، میخواستم یه بازی جدید یادتون بدم. حالا که دوست ندارین نیاین.» اما کلمه معجزه آسای بازی! هنوز کامل از دهنم خارج نشده بود که هر دو تا وروجک دویدن و کنارم نشستن و با داد و فریاد سراغ از بازی جدید گرفتن.
راستش من هیچ بازی مشخصی تو ذهنم نداشتم، تو همون فرصت کم تنها چیزی که به ذهنم رسید اتل متل توتوله بود. دستمو گذاشتم رو شونه هاشون و گفتم: «خب بچه ها، من واسه انگشتای دستتون اتل متل توتوله میخونم. ده تا انگشت ناشا و ده تا انگشت آلوشا، میشه بیست تا. نوبت هر کدوم که شد از بازی بره بیرون ناخنشو میگیرم و از بازی بیرون میره. خوبه؟» باور کنید اونقدر بچه ها هیجان زده شده بودن که هیجانشون به منم سرایت کرد. با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم و گفتم: «عالیه… خیلی خب، حالا پر و بالتون رو بیارین جلو بیبینم!»
خودم که اولش متوجه نشدم چی گفتم، اما وقتی دیدم آلوشا داره یواشکی یه چیزی دم گوش ناشا میگه گوشام تیز شد و شنیدم که میگه: «این مامان راست راستکی باورش شده ما جوجه ایم**، میگه پر و بال**!» و دوتایی زدن زیر خنده!
*آقا اصلا این قضیه وبلاگنویسی جداً باید جزو اسرار بمونه. دیگه حتی بچه آدمم به آدم متلک میندازه!
** میخواستم بگم دست و بالتون رو بیارین جلو، جوگیر شدم گفتم پر و بالتون! بابا خود شما مثلا وقتی بی پول میشین نمیگین دست و بالم خالیه؟!
تشابه
از وبلاگ زنانه ها: «در ایستگاه قطار ایستاده بودم و نظرم به شیرین زبانی های دختر بچه ای چشم بادامی جلب شد. دخترک که 5 ساله به نظر میرسید به سگی ور میرفت و با صاحب سگ و مادرش (منظورم مادر خودش است و نه مادرِ سگ) همزمان صحبت میکرد.
ـ مامی این خیلی خوشگله ، از آلیس ما هم خوشگله.
ـ خوب آلیس هم قشنگه . اینطوری میگی یه وقت ناراحت میشه ها.
ـ فکر میکنی از آلیس بزرگتر باشه ؟ به نظر من بزرگتره.
ـ شاید بزرگتر باشه، آره.
ـ این خیلی مهربونتر از آلیسه، ببین چه چشمای مهربونی داره . منم اصلا گاز نگرفته.
ـ آلیس فقط یه بار تو رو گاز گرفت، و وقتی که دعواش کردیم دیگه گاز نگرفت. آلیس هم عادت نداره گاز بگیره. تو داری سخت میگیری.
ـ خانم این سگ شما چند سالشه؟
ـ چهار سالشه.
ـ هوم… آلیس فقط سه سالشه. من سگ شما را خیلی دوست دارم. حاضرین با آلیس ِ ما عوضش کنید؟
ـ هوم… خوب من هم سگ خودم رو دوست دارم. آلیس شما هم حتما خیلی مهربان است.
زن رو کرد به مادر بچه و گفت: آلیس ِ شما هم کوکر اسپانیل (یک نوع نژاد سگ، سگ خود خانم از این نژاد بود) است؟
مادر خنده ای کرد و گفت: آلیس خواهر کوچولوی این دختر است و دختر کوچولوی من.»
عکاسخانه مردگان
چند روز پیش داشتم آلبوم عکسای شیش در چهار رو دنبال یه عکس خوب زیر و رو میکردم. آلوشا که کنارم نشسته بود یه عکس از لابلای عکسا برداشت و با حیرت پرسید: «مامان شما این عکسو کی گرفتین؟» یه کم فکر کردم و گفتم: «ده دوازده سال پیش… چطور مگه؟» سرشو یه کمی خاروند و گفت: «اون موقع مرده بودین؟!» با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم: «مرده باشم؟ واسه چی؟ نه! من اون موقع هم زنده بودم!! چرا این فکرو کردی؟» آلوشا عکسو گرفت جلوی چشمام و حق به جانب گفت: «نگاه کنین، مثل همون عکس بابایی که پشتش ابرا و آسمونا هست. همون که گذاشته بودیمش کنار شمعا و گلا… همون وقت اون آقاهه که دوست بابایی بود بهم گفت پدربزرگت رفته تو آسمونا پیش خدا… نگاه کنین مامان، آخه شمام تو آسمونا عکس گرفتین*!»
*به این پارچه ای که پشت سرتون پهن میکنن وقت عکاسی، چی میگن؟ زمینه آبی لکه های سفید… مثل آسمون آبی پر از ابر پنبه ای… انگار که آدم تو آسمون، بلانسبت وقت مردن عکس گرفته باشه!
دعای دردونه
از وبلاگ من و ام اس: «يکي از شبهايي که تازه از بيمارستان برگشته بودم، مامان بهم تلفن کرد و گفت يه زنگ به دوردونه بزن کارت داره(دختر برادرم و پنج ساله شه). من: سلام عمه جون خوبي؟ کارم داشتي؟ دوردونه: آره يه چيزي بگم؟ من: بگو عزيزم. دوردونه: شنبه که رفتم مهد کودک مريم جون پرسيد بچه ها آخر هفته رو چيکار کرديد؟ من دستمو بالا کردم و گفتم خانم اجازه من بگم؟ اونم گفت بگو. من گفتم من آخر هفته رفتم خونه مامان بزرگم خيلي خوش گذشت جمعه هم رفتيم بيمارستان ملاقات عمه جونم. مريم جون پرسيد مگه عمه جونت مريضه؟ من گفتم بله اون گفت عمه ات چه شه؟ من گفتم نميدونم ولي هر چند مدت حالش بد ميشه مجبوره بره بيمارستان آمپول بزنه! بعد مريم جون گفت بچه ها براي سلامتي عمه دوردونه صلوات بفرستيد. از اين همه پاکي بچه اشک اومد تو چشام. من: تو هم صلوات فرستادي؟ دردونه: بلند نه. ولي تو دلم فرستادم. من: الهي که قربون اون دل پاکت برم. دوردونه: دل پاک يعني چي؟
من: يعني مثل شيشه ميمونه از هر طرف نگاه کني اونطرفش رو ميبيني.
بخاطر دل پاک اين بچه هم شده بايد خوب شم که قدر صلوات فرستادنش رو بدونه. روزها و شبهايه بد و وحشتناکي گذروندم ولي خدا رو شکر امروز خيلي خيلي بهترم بعد مدتها امروز صبح يه ده دقيقه ورزش کردم که از خشک شدن عضلاتم جلوگيري کنم اگه قراره خوب شم فقط دارو ها نمي تونن معجزه کنن خودم هم بايد به بدنم براي بازسازيش کمک کنم…»
رسم الخط
اینا رو مینویسم نه برای اثبات چیزی به کسی،… برای اینکه حس خودم یادم بمونه.
آلوشا 5 سالشه، نوشتن رو خودش یاد گرفته. کسی یادش نداده، اول خوندن رو یاد گرفت و بعدش هم نوشتن رو. حالا سعی میکنه هجی هم بکنه…
اینو تو دفترش نوشته بود. من اتفاقی دیدمش. حتی سعی نکردم ورقش رو صاف و صوف کنم. عکسی هم که ازش گرفتم خوب از آب در نیومد… اما برام ارزش داره. کاغذ رو زدم به دیوار اتاقم.
…
اگه همه دنیا آوار بشه روی سرم، من بخاطر این عشق سرپا خواهم موند….
ببخشید که عین گزارش شد.
هویت
سر میز شام آلوشا از من پرسید: «مامان چرا اون آقاهه زنگ خونه ما رو زد؟» لیوان نوشابه رو از پر کردم و پرسیدم: «کدوم آقاهه؟» گفت:«همون که با خانوم اسدی اینا کار داشت.» سرمو تکون دادم و گفتم: «آهان، چون اسم ما و خانوم اسدی از روی زنگ کنده شده بوده، اون آقا تشخیص نداد کدوم زنگ رو باید بزنه.» و نوشابه رو خوردم.
آلوشا یه کم فکر کرد و گفت: «میشه دوباره اسممون رو بزنی رو زنگ؟» گفتم: «باشه واسه فردا. حالا که هوا تاریک و سرده.» سرشو تکون داد و گفت: «آره… فردا میریم مینویسیم خونه آلوشا.» خندیدم و موهاشو بهم ریختم و گفتم: «خیر آقا پسر. شما هر وقت به سلامتی زن گرفتی و رفتی خونه خودت روی زنگ در خونه ت اسمتو بنویس. اینجا فعلا بزرگتر دیگه ای هم داره با اجازه ت.» اول اومد لج کنه که احتمالا یه فکر دیگه توجه ش رو جلب کرد. چون یهو هیجان زده از جاش بلند شد و گفت: «اونوقت میتونم رو زنگ در خونه م بنویسم خونه مهندس آلوشا؟» راستش از اینکه برای اولین بار بجز رانندگی کامیون! و تاکسی و رئیس بانک ملت یه شغل دیگه انتخاب کرده بود، خیلی خوشحال شدم. با ذوق و شوق گفتم: «آره عزیز دل مادر. قربونت برم. نمیرم و ببینم اون روزو.» اما آلوشا که اصلا گوشش به ابراز احساسات من بدهکار نبود با هیجان ادامه داد: «آره.. اونوقت رو در خونه ناشا هم مینویسم خونه دکتر ناشا، رو در خونه شما هم مینویسم خونه مامان نوشی درس نخون*! عالیه مامان!!!»
پی نوشت: فکر میکنین گفتن این موضوع که من تحصیلات دانشگاهی دارم تفاوتی در اصل موضوع ایجاد میکنه؟!!