عکاسخانه مردگان

چند روز پیش داشتم آلبوم عکسای شیش در چهار رو دنبال یه عکس خوب زیر و رو میکردم. آلوشا که کنارم نشسته بود یه عکس از لابلای عکسا برداشت و با حیرت پرسید: «مامان شما این عکسو کی گرفتین؟» یه کم فکر کردم و گفتم: «ده دوازده سال پیش… چطور مگه؟» سرشو یه کمی خاروند و گفت: «اون موقع مرده بودین؟!» با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و گفتم: «مرده باشم؟ واسه چی؟ نه! من اون موقع هم زنده بودم!! چرا این فکرو کردی؟» آلوشا عکسو گرفت جلوی چشمام و حق به جانب گفت: «نگاه کنین، مثل همون عکس بابایی که پشتش ابرا و آسمونا هست. همون که گذاشته بودیمش کنار شمعا و گلا… همون وقت اون آقاهه که دوست بابایی بود بهم گفت پدربزرگت رفته تو آسمونا پیش خدا… نگاه کنین مامان، آخه شمام تو آسمونا عکس گرفتین*!»

*به این پارچه ای که پشت سرتون پهن میکنن وقت عکاسی، چی میگن؟ زمینه آبی لکه های سفید… مثل آسمون آبی پر از ابر پنبه ای… انگار که آدم تو آسمون، بلانسبت وقت مردن عکس گرفته باشه!