حس مشترک

از وبلاگ نوشته هایی برای پسرم: فاصله خونه تا اداره خيلی زياده؛بايد هر روز از شمال غربی برم جنوب شرقی و برگردم، برای همين هميشه ماشين می برم؛ ديروز ماشين نداشتم و يه مسير رو مجبور بودم با اتوبوس بروم. توی اتوبوس ايستاده بودم که چشمم خورد به پسرکی هم سن وسال تو ؛با همون دقت نگاه و همون شيرينی لبخند؛ مدتی نگاهش می کردم و با چشم و ابرو با هم بازی می کرديم ازم شکلاتی گرفت و با نگاه معصومش ازم تشکر کرد که يک دفعه توجهم به مادرش جلب شد؛ احتمالا مادرش هم، همسن و سال خودم بود ولی شايد مال دنيای متفاوتی از اون چيزی که من درش هستم. اشک مثل بارون بهار روی گونه هاش می غلتيد و تند تند با گوشه روسری رنگ و رو رفته اش پاک می کرد و حتی گاهی وسط اون حالش چنان با ملايمت با پسرک رفتار می کرد و حرف می زد که آدم از خودش و بد اخلاقیهای احتماليش بدش می اومد. اونقدر منقلب شدم که تا شب شرافت توام با غم اون زن از جلوی چشمم دور نمی شد.
شب جمکران بوديم؛ برای نيايش نذر داشتم؛ نمی تونستم برای خودم؛ برای شماها دعا کنم؛ شايد تنها دعايی که صد ها بار زمزمه اش کردم؛ گشايش برای اون زن بود… نمی دونم؛ انگار حس مشترکی بود بين آنچه او ميکشيد با آنچه من از سر گذراندم…