این نوشته از وبلاگ دریا کوچولوی تنها: از اينکه وقتی بابا مياد خونه دقيقا روی همون مبلی بشينه از اونجا تا ته اتاق من رو ميتونه ببينه متنفرم. بايد يه پارچه ای – پرده ای – چيزی آويزون کنم جلوی در که حداقل تار ببينه. من که حالم ميگيره وقتی در و پنجره اتاقم بسته باشه.
دوست دارم وحشی باشه٬ همه چيز رها باشه. ديگه از اين قفس نقره ای خسته شدم. يه قفس و اين همه وعده…
دوست دارم رها باشم. آزاد باشم٬ مثل يه اسبِ وحشی.
مثل يه اسب٬
وحشی!
بایگانی ماهانه: فوریه 2005
زندگی یه بازیه
تا تلفن رو قطع کردم آلوشا دوید جلوم و ازم پرسید: «مامان، آدم بزرگام بازی میکنن؟» یه کم فکر کردم و گفتم: «آره مامان.» پرسید: «چه بازی؟» پوزخندی زدم و گفتم: «قهر میکنن، آشتی میکنن، جنگ میکنن، زندگی میکنن*…» شونه هاشو بالا انداخت و گفت: «وای… مامان شوخی نکن دیگه. اینا که نشد بازی… مثلا اسباب بازیم دارن؟» خواستم بیشتر سر به سرش بذارم که آره کلی تفنگ و مین و نارنجک و زخم زبون و چیزای دیگه دارن که دلم نیومد و گفتم: «آره مادر.. مثلا ببین خاله مریم با اینکه شوهر کرده تو اتاقش کلی اسباب بازی و عروسک داره. آدم بزرگا اسباب بازی دارن و یه وقتایی هم میشه که بازی کنن.» نفسی از سر راحتی کشید و گفت: «آخیش… خیالم راحت شد واسه بزرگیام. آخه زندگی بدون بازی کردن خیلی خسته کننده س!**»
*یاد شعر داریوش افتاده بودم: زندگی یه بازیه…
**حالا واقعا خسته کننده س؟
کلهپاچه
میخواستم سریال ببینم. اما مگه آلوشا میذاشت؟ نه که هی بیاد جلوم وایسه و مثل همیشه شوخیش بگیره. حتی با سر و صدا بازی هم نمیکرد که بهش بگم بره توی اتاق خودش. نشسته بود کنارم و هی سئوال میکرد. این چرا رفت؟ اون چرا اومد؟ این چرا این جوری کرد؟…
دیگه کلافه شدم. با غضب نگاش کردم و گفتم: «بسه دیگه بچه… مگه کله گنجشک خوردی این قدر حرف میزنی؟» آلوشا با مهربونی تموم لبخند عریض و طویلی تحویلم داد و گفت: «نه عزیزدلم، سئوالام زیاده. کله مرغ خوردم!»
خواب
این متن از وبلاگ ویران: در تب ميسوزم. به چيزی جز يک لحظه فکر نميکنم. سهم من از شهری که ميپرستمش چند چراغ روشن و خاموشه. صدای دهل تو مغزم مياد و من به خواب شب قبل فکر ميکنم. مگه تو خواب سرمو بذارم رو شونه کسی و بگم خواهش ميکنم منو عاشق خودت نکن. فقط تو خواب. در گيری بين جسم و روحت وقتی خودت رسما برگ چغندری دردناکه.
پنجره را باز ميکنم و به بخار نفسم خيره ميشم. هنوزم حسودم.
یاد یار مهربان
این متن از وبلاگ من و ام اس: …اولين باري که بهم خبر دادن پسري ازم خوشش مياد هيچ وقت يادم نميره کلاس سوم دبستان بودم که زنگ خونه رو زدن خونه ما شمالي بود وقتي آيفون رو برداشتم ديدم دوستم شيواست که با هيجان ميگه بيا دم در. منم با همون لباس خونه پريدم دم در وقتي در رو باز کردم ديدم يه ايل دختر بچه منتظرمم و با شادي و هيجان طوريکه مي پريدن وسط حرف همديگه و رقابت ميکردن برا دادن خبر مسرت بخشي که داشتن! لُپ کلام اين بود که پسر خوش تيپ و چشم سبز محل که اون موقع فکر کنم 13 يا 14 سالش بود برام پيغام فرستاده که چشمش منو گرفته!!! از خجالت سرخ شدم بخصوص که ديدم خودش سرکوچه واستاده و داره نگاهم ميکنه زير چشم نگاهي به سرتاپام انداختم و ديدم با يه پيژاما راه راه اومدم دم در و با موهاي چرب و چيلي ول دورم از حرص دلم(يا به عبارتي خجالت از سر و وضعم که حالا که يکيم پيدا شده عاشقم بشه ببين چي چي تنمه! يه زبون درازي جانانه بهش کردم و اومدم تو…
آب، ماه، اسب
این متن از وبلاگ مهربانی با آدمها:مادرم در جوانی صورتی شبيه به يك نان تازه و خوشمزه داشت، كوچكتر كه بودم دوست داشتم با نوك انگشت هايم به خمير لُپ هايش آرام آرام ضربه بزنم، وقتی كمی بزرگتر شدم و نوشتن آموختم، همه ی سرگرمی ام اين بود كه با انگشت سبابه ام روی لُپ هايش كلمه هائی را كه آموخته ام بنويسم، مادرم چشم هايش را می بست و من را آزاد می گذاشت و خودش را كاملاً در اختيارم قرار می داد، بعد بی آنكه هرگز اشتباه كند با صدای بلند كلمه ها را كه با فشار انگشت می نوشتم تكرار می كرد: آب، مـاه، اسب، آينه ،خورشيـــد، پرنده، آسمان، درخت… بدين طريق بود كه مادرم از صبر و شكيبائی ”وجود ِابدی“ باخبرم كرد!
یک داستان واقعی
از وبلاگ رقصنده در تاریکی: یادمه وقتی ۷ یا ۸ سالم بود تلویزیون یه فیلم سیاه و سفید ژاپنی داد که داستان زندگی یه دختر بخت برگشته بود. طولانی و کشدار… یادمه در تمام مدت با دقت به صفحه تلویزیون خیره شده بودم و جیک نمی زدم. بعد وقتی فیلم تموم شد از مامانم پرسیدم: مامان پس اینا کی می رن دستشویی؟!!
سوراخ سوزن و در دروازه
این متن از وبلاگ پرگلک: امروز صبح حدودای ساعت پنج و نيم داشتم توی هال درس ميخوندم که صدای گاز دادنِ متوالی ِ يه ماشين از توی کوچه توجهم رو جلب کرد. سعی کردم بهش توجه نکنم و دوباره تمرکزم رو جمع کنم ولی مگه ول کن بود! رفتم پشت پنجره و ديدم يه ماشين توی يخبندون کوچمون گير کرده و هرچقدر عقب جلو ميکنه ماشينش از توی چاله در نمياد. يه يک ربع بيست دقيقه ای از اون بالا شاهد تلاش مذبوحانهاش بودم ولی چون صبح ِ روز تعطيل بود هيچ ماشينی از اين محدوده عبور نمیکرد تا کمکش کنه. اون طفلکی هم که دست تنها کاری ازش بر نميومد. هوا هم هنوز تاريکه تاريک بود. خلاصه شال و کلاه کردم و رفتم پايين کمکش! در پارکينگ رو که باز کردم برگشت با تعجب بهم نگاه کرد. يه مرد حدودا» پنجاه ساله بود با يه ماشين فکسنی مالِ حداقل سی سال پيش. از اين هيلمن قديمیها. بهش گفتم کمک ميخواين؟ و در حالی که به سمت خونمون اشاره ميکردم گفتم الان بيست دقيقه هست از اون بالا دارم نگاتون ميکنم. گفت آخه چطوری ميخوای کمک کنی؟ يکم ماشين رو نگاه کردم و گفتم ميخواين من بشينم پشت فرمون شما هل بديد؟ يکم فکر کرد و گفت باشه! خلاصه من نشستم پشت فرمون و شروع کردم به گاز دادن. ولی مگه ماشين حرکت ميکرد! خلاصه بعد از ده دقيقه تلاش، ماشين از توی چاله در اومد و آقاهه رفت و منم برگشتم خونه. کاپشن و کلاه و شال گردنم رو انداختم روی مبل توی هال و نشستم به درس خوندن. نيم ساعت بعد که هوا يکم روشنتر شده بود مامانم بيدار شد و اومد توی هال کنار ِ من. يه نگاه به کاپشنم انداخت و گفت ميخوای جايی بری؟ خنديدم و گفتم نه بابا! جايی بودم! با تعجب پرسيد کجا؟ و جريان رو براش تعريف کردم. بر خلاف تصورم که انتظار داشتم بگه کار خطرناکی کردی و چطور جرات کردی بری پايين و از اين حرفها، ديدم خيلی با کنجکاوی به حرفم گوش داد و تازه پيشنهاد هم داد که خب از اين به بعد يادت باشه اينجور مواقع يه گونی ببری بندازی زير چرخ ماشين تا راحت تر درآد!!!
خلاصه که مامان بابا ها اصلا قابل پيش بينی نيستند. مصداق از سوراخ سوزن رد ميشه ولی از در دروازه تو نميره هستن!
به بهای سه بز
این متن از وبلاگ گلناز: من باز هم به آن شهر متروک باز خواهم گشت. باز هم به عنوان مهره ی سوراخ و به ارزش سه بز دیده خواهم شد و از زن بودنم وحشت خواهم کرد و از مرد بودن آن دیگران عقم خواهد نشست. امیدی به ساخته شدن شهر و آدم بزرگانش ندارم. تنها انگیزه ام کودکان آفتاب سوخته ایست که با دمپایی لنگه به لنگه در خاک و خل می دوند و زمین می خورند و گریه می کنند و کسی نیست که خاک سر زانو هاشان را بتکاند و زخم شان را بشوید. من باز خواهم گشت…
تاریخ
یکی از معدود مواردیه که سفره انداختم توی هال روبروی تلویزیون و شام میخوریم. ساندویچا رو میدم دست بچه ها و با سر اشاره میکنم بخورین. مجری اخبار با صدای رسایی میگه: «بیست و دو بهمن هشتاد و سه*…» و ادامه میده. نگام می افته به آلوشا که چشم از مجری برنمیداره. آهسته شونه شو تکون میدم: «بخور مادر.» اصلا صدامو نشنیده. ساندویچو میذاره تو سفره و با کنجکاوی میپرسه: «مامان؟ بیست و دو بهمن هشتاد و سه یعنی چی؟» میگم: «خب یعنی روز بیست و دوم ِ ماه بهمن ِ سال هشتاد و سه.» و لبخند میزنم. آلوشا با چشمای گرد شده نگام میکنه و میگه: «یعنی خیلی وقت پیشا؟» خنده م میگیره. میگم: «نه مادر جون، یعنی همین امروز.» آلوشا که جا خورده میگه: «امروز؟ خب پس چرا نمیگن امروز؟» و بعد زیر لب غرغر میکنه: «بیست دوم بهمن هشتاد و سه همه ش میشه امروز!»
*گزارش راهپیمایی بیست و دوی بهمن بود.
چاه
آزاد نیستم. نه که بخوام و نباشم. نیستم دیگه. موضوع از دل خواستن و نخواستنش رد کرده. این چند روز که برف اومد خونه نشین شدیم. از شنبه که بچه ها از مهد اومدن تا دیروز عصر که خرید مایحتاج غذایی ما رو تا وسطای کوچه کشوند و بعد پشیمونمون کرد، اصلا پامون رو از خونه بیرون نذاشته بودیم.
بیخیال نون و تخم مرغ و ماست، برگشتم خونه و بچه هامو سخت به سینه م فشار دادم. حتی حاضر نبودم ریسک کنم. اگر تاکسی یا آژانس رو یخ و برف سر بخوره… اگه تصادف کنیم… اگه بچه ها زمین بخورن… اگه تو این سوز و برف سرما بخورن…
نتونستم بخوابم. من نتونستم بخوابم.
خوش خیالم که کنج خونه م، نشستم و بچه هامو تنگ بغلم گرفتم. که بزرگترین ادعام اینه که در مورد هیچی تو این وبلاگ ادعایی نداشتم. که خدا میدونه از وقتی قضیه پاکدشت -بخونین بزرگترین پرونده سیاه هفتاد سال اخیر ایران- رو شنیدم، یه شب آروم سرم رو زمین نذاشتم و هیچ کاری از دستم برنیومده.
وای به شما که مادرین، که پدرین، که قراره بچه دار بشین، که قراره یه روزی ازدواج کنین. اسمش هر چی میخواد باشه: جنگ، حمله امریکا، زلزله، اصلا تصادف یا مرگ طبیعی… باورتون میشه یه جایی همین دور و برا یه بچه ای نمیتونه روی صندلی مهد کودکش بشینه؟
نمیتونم بخوابم. بچه هامو تو بغلم میگیرم. هی دعا* میکنم: خدایا به من فرصت بده زنده بمونم. خدایا به من فرصت بده از بچه هام مراقبت کنم. خدایا به من فرصت بده مادریم رو تموم کنم. خدایا من از تنهایی و بی کسی آدما میترسم… خدایا امشب حداقل به دعای من ِ مادر به داد همه بچه های بی پناه برس.
گلناز رو بخونین. با من خون گریه میکنین.
*جز دعا چه میتونم بکنم؟ به بچه هام واسه مقابله با ترسشون جز دعا چی میتونم یاد بدم؟
لینک بدم؟ کمک مالی کنم؟ چقدر؟ چند بار؟ چند سال؟
من از مملکتی که فقط توی یه شهرش صدها بیجه دارن شکل میگیرن میترسم. من کم کم از ایرانی بودن خودمم میترسم.
من جز دعا هیچی به ذهنم نمیرسه… هیچی.
نیایش
به نظر من سه سالگی سن کابوس دیدنه. میگن منم تو همین سن کابوس میدیدم. نوشته های این وبلاگ رو هم که میخونم میبینم آلوشا هم کابوس میدیده.
چند وقت پیش به سرم زد که به بچه ها یاد بدم قبل از خواب دعا بخونن. خصوصا به ناشا که بیشتر از آلوشا خواب بد میبینه. شب قبل از خواب بهش گفتم: «هر وقت که حس کردی میترسی دعا کن.» تو تختش اینور اونور شد و گفت: «چه جوری دعا کنم؟» پتو رو کیپ تا زیر گلوش بالا کشیدم و گفتم: «هر جور دوست داری. هر چی دلت میخواد بگو… مثلا بگو که دلت میخواد خوابای خوب ببینی. یا دلت میخواد یه عروسک خوشگل داشته باشی. یا هر چیز دیگه ای.»
ناشا که کلافه شده بود، تند دستاشو از زیر پتو بیرون کشید و با لحن سوزناکی گفت: «خدا جون، یه کاری کن من و داداش گلم و براونی*(!) همیشه پیش مامان بمونیم… آمین.»
*حالا براونی، سگ پاکوتاه همسایه طبقه پائین وسط زندگی ما چه میکرد خدا میدونه و بس!
نیایش
به نظر من سه سالگی سن کابوس دیدنه. میگن منم تو همین سن کابوس میدیدم. نوشته های این وبلاگ رو هم که میخونم میبینم آلوشا هم کابوس میدیده.
چند وقت پیش به سرم زد که به بچه ها یاد بدم قبل از خواب دعا بخونن. خصوصا به ناشا که بیشتر از آلوشا خواب بد میبینه. شب قبل از خواب بهش گفتم: «هر وقت که حس کردی میترسی دعا کن.» تو تختش اینور اونور شد و گفت: «چه جوری دعا کنم؟» پتو رو کیپ تا زیر گلوش بالا کشیدم و گفتم: «هر جور دوست داری. هر چی دلت میخواد بگو… مثلا بگو که دلت میخواد خوابای خوب ببینی. یا دلت میخواد یه عروسک خوشگل داشته باشی. یا هر چیز دیگه ای.»
ناشا که کلافه شده بود، تند دستاشو از زیر پتو بیرون کشید و با لحن سوزناکی گفت: «خدا جون، یه کاری کن من و داداش گلم و براونی*(!) همیشه پیش مامان بمونیم… آمین.»
*حالا براونی، سگ پاکوتاه همسایه طبقه پائین وسط زندگی ما چه میکرد خدا میدونه و بس!
رنگشناسی
نه اینکه خودم نفهمیده باشم، اما وقتی یادداشت مربی مهد دستم رسید یه کمی بیشتر به فکر افتادم: «ناشا با داشتن سه سال تمام، بجز رنگ صورتی هیچ رنگ دیگه ای رو نمیشناسه.»
طبیعتا اولین چیزی که به نظرم رسید خریدن یه سری حلقه های رنگی و کلی اسباب بازی و کتاب آموزشی بود تا باهاش کار کنم. حتی بجای لیوانای همیشگی شیش تا لیوان رنگی پلاستیکی خریدم و گذاشتم رو میز آشپزخونه و هر روز هفته رو یه رنگی کردیم و هر ماه رو… و راستش، بعد از یه مدتی مثل همه کارای دیگه، از شور و شوقش افتادم.
البته خیال نکنین ناشا هم از فکر رنگا بیرون اومده بود، خیر. اصلا اینطور نبود. چون دقیقا یه روز که مهمون داشتیم وسط ناهار پرسید: «مامان، مف* چه رنگیه؟!»
*فین، آب دماغ… اه. بابا برین فرهنگ لغت نگا کنین. من چه میدونم چی میشه معنیش!
شمام صدای خفه شدن منو میشنوین؟
ما خدائیش تباه شدیما
این نوشته از وبلاگ گیج منگولی: چندسال قبل پرورشگاهي مي رفتم كه وسط شهرمون بود. سال اول يا دوم دانشگاه بودم و مثل همه جوانها فكر مي كردم در آينده بهترين آدم دنيا ميشم، پاكترين و بي رياترين و موفقترين آدم دنيا كه قطعا هيچكدام از خطاي بزرگترهاش را تكرار نمي كنه. آنجا يك پرورشگاه كوچك بود با 13 تا دختر 7 تا 21 ساله. پرورشگاه به صورت خانه اداره مي شد و فقط سه تا مربي داشت كه شيفتهاشون عوض مي شد. با هزار زحمت اجازه دادند من و خواهرم به آنجا بريم و همصحبت بچه ها باشيم. دنياي هر كدام از بچه ها آنقدر جالب بود كه هنوز هم وقتي يادم مي افته انگار آن لحظات را توي خواب ديدم يا جزئي از يك رمان بوده. هنوز هم حياط قديمي پرورشگاه را مي بينم با درختهاي بلندش و چند تا دختر شيطون كه از يك نردبان بالا رفته اند تا خودشان را به درخت انگور همسايه برسانند و انگور بچينند. يك دفتر بزرگ توي اتاق مدير پرورشگاه بود كه بچه ها هر چيزي را كه از مربيهاشون مي گرفتند توي ان مي نوشتند مثلا يك عدد صابون دريافت كردم امضا: مهري؛ يك مسواك گرفتم: شهلا… ديدن خط و املاي بچه ها انقدر جالب بود كه من گاهي مي نشستم و آنها را مي خواندم. هر كدامشان يك كمد يا فايل داشتند كه وسايلشون را داخلش مي گذاشتند. يك بار يكي از بچه ها كمدش را باز كرد و داخل در كمد را نشونمون داد. پر بود از اثر يك لب كوچولوي قرمز. هر بار قايمكي روژ لب زده بود لبهاش را به در چسبونده بود و اثر لبش را روي آن گذاشته بود.
يك روز بالاخره پرورشگاه تعطيل شد. به بچه ها چوب حراج زدند. تولد زهرا بود كه ديدم مهري نگرانه و مثل هميشه داره غر مي زنه: چي شده مهري – مهري فقط 21 سالش بود اما درست مثل پيرزنها خميده بود يك عينك ته استكاني مي زد و مدام مي گفت ما تباه شديم. چون ادامه فاميلش طبا بود و اوكه تا كلاس دوم بيشتر نخونده بود فكر مي كرد طبا همون تباهه. حرف زدنش هم عين پيرزنها بود. ميگفتند با يك پيرزن بزرگ شده كه سالهاي اول تاسيس پرورشگاه آنجا بوده و از بچه ها مراقبت ميكرده. مهري را مثل خودش بزرگ كرده بود و بعد از مرگش تا مدتي وظيفه نگهداري بچه هاي موقوفه به مهري 10 ساله سپرده شده بود .مهري مدام غر ميزد: «بدبختها بخنديد، برقصيد، نمي دونيد ميخوان چكارتون كنن. پخشتون ميكنن. از هم جدا مي شين.» -«چرا مهري؟» -«صاحب پرورشگاه اومده. دخترش از آمريكا آمده و مي خواد اينجا را بزنن زمين و دوباره بسازند . ما رو هم مي فرستن يك جاي ديگه. بزرگترها را به اصفهان و كاشان و كوچكترها را به… بعضيها را هم شوهر ميدن!»
حرفهاي مهري درست بود. ظرف يكي دو ماه شاهد از هم پاشيدن جمع بچه ها بودم. خيلي از آنها را شوهر دادن. روزهاي آخر براي اينكه بچه ها آبرومندانه برن خونه شوهر هر كدام از بچه ها را به يك خانواده خير سپردند تا خواستگارها آنجا بيان سراغشون. توي جشن عروسي يكي دوتاشون هم بودم. آخرين بار يكيشون را توي اتوبوس ديدم. با شوهرش بود و انگار دلش نمي خواست چيزي از گذشته اش يادش بياد. منم به يك سلام و خداحافظي بسنده كردم.
مهري همونطور كه خودش مي گفت تباه شد. زن يك شاگرد راننده شد كه با خانواده شلوغ و پرجمعيت پدريش توي يكي از محلات پايين شهر زندگي مي كرد. حالا هنوزم وقتي چشمهايم را مي بندم او را مي بينم كه گوشه اتاق قوز كرده و بافتني اش را نزديك چشمهاش گرفته و پوست تخمه هايي كه خورده از لبهاش آويزونه و ميگه: «ما خداييش تباه شديما!»
واژگان محدود
از وبلاگ اژدهای خفته: ديشب خونه دوستم رفتم، به دوستم گفته بودم كه شام نميخورم، وقتي رسيدم شامشون رو خورده بودند. دوست كوچولوم كلي خوشحال شد. مامان و باباش رو ذله كرده بود. اصلا شام نميخورد. گفتم يه كم براي من شام كشيدند، اومد كنار من نشست و كلي با من شام خورد.
اين دوست كوچولوم دوره جالبي رو ميگذرونه، فقط يك تعداد محدودي لغت رو ميتونه بيان بكنه، وقتي من رو ميبينه دوست داره برام در مورد تمام اتفاقاتي كه طي روز براش افتاده تعريف كنه و من همينجور گوش ميكنم و از روي چندتا لغتي كه متوجه ميشم بايد حدس بزنم كه اين دوست كوچولوم در مورد چه موضوعي ميخواد صحبت بكنه. و هر چند وقت يكبار با بكار بردن يك كلمه يا جمله دوست كوچولوم را كمك كنم تا بهتر بتونه منظورش رو به من منتقل بكنه. خلاصه هر وقت حرف ميزنه بايد تمام تلاشم رو بكنم تا بفهمم كه واقعا چي ميخواد بگه…
تائیدیه مصرف دخانیات
ناشا با کلی اخم و ناراحتی پرید تو بغلم و گفت: «مامان امروز ماشین آقای رحمتی* بوی سیگار میداد.» نچ نچ بلندی کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم: «واااای، مامان جون میخواستی بهش بگی نباید سیگار بکشه.» آلوشا که یه گوشه آروم نشسته بود با بی حوصلگی گفت: «آقای رحمتی اصلا سیگاری نیست.» و میخواست حرفشو ادامه بده که ناشا با چشم غره پرید تو حرفش و گفت: «آره، بهش گفتم فقط پسرای خوشگل میتونن سیگار بکشن!»
حالا بیا دختر بزرگ کن! واویلا!!!
*راننده سرویس مهد.
سلام
اول سلام و بعد عذرخواهی. به شدت مریض بودم (هستم). نه اونقدر که نتونم به اینترنت بیام ولی اونقدر بود که نتونم متمرکز کار کنم و تو این شرایط هیچ متنی واسه نوشتن و گذاشتن تو وبلاگم نداشتم.
تو این روزایی که با سینوزیت و آنفولانزا دست به گریبان بودم تونستم با کمک این برنامه ایمیلام رو که مدت زیادی (تقریبا چهار ماه) تو میل باکسم مونده بود به راحتی بخونم و جوابشون رو بدم. نه اینکه خوندن متنایی که با الفبایی بجز فارسی نوشته میشن برام سخت باشه اما خب باید قبول کنیم سرعت خوندن، انتقال مطلب و تایپ من به زبان مادریم سریعتر و البته راحتتره.
صحبت از ایمیل شد، تا یادم نرفته! لطفا ایمیلای مشکوک رو باز نکنین. از گوشه و کنار خبر میرسه که باز شیطنت یه عده از دوستان گل کرده و به اسم من دارن ایمیل ویروسی مییفرستن. دقت کنین: من ابتدا به ساکن به ندرت برای کسی ایمیل میفرستم و مطلقا ایمیل ضمیمه داری نمیفرستم مگه اینکه قبلا با گیرنده هماهنگ کرده باشم.
سعی کردم کسی رو نگران باقی نذارم. هر کس ایمیل زد به سرعت بهش جواب دادم. هنوز هم کاملا خوب نشدم…
خوب نشدم؟
خوبم، خوبم…
من خوبم.