از وبلاگ اژدهای خفته: ديشب خونه دوستم رفتم، به دوستم گفته بودم كه شام نميخورم، وقتي رسيدم شامشون رو خورده بودند. دوست كوچولوم كلي خوشحال شد. مامان و باباش رو ذله كرده بود. اصلا شام نميخورد. گفتم يه كم براي من شام كشيدند، اومد كنار من نشست و كلي با من شام خورد.
اين دوست كوچولوم دوره جالبي رو ميگذرونه، فقط يك تعداد محدودي لغت رو ميتونه بيان بكنه، وقتي من رو ميبينه دوست داره برام در مورد تمام اتفاقاتي كه طي روز براش افتاده تعريف كنه و من همينجور گوش ميكنم و از روي چندتا لغتي كه متوجه ميشم بايد حدس بزنم كه اين دوست كوچولوم در مورد چه موضوعي ميخواد صحبت بكنه. و هر چند وقت يكبار با بكار بردن يك كلمه يا جمله دوست كوچولوم را كمك كنم تا بهتر بتونه منظورش رو به من منتقل بكنه. خلاصه هر وقت حرف ميزنه بايد تمام تلاشم رو بكنم تا بفهمم كه واقعا چي ميخواد بگه…